گرچه می خندم ولی این هق هق است
حرف حق در گوش کر چون نق نق است

Sunday, November 6, 2016

زورِ شورِ زندگی

مداحی به گورکن و سنگتراش و مرده شور گفت: شماها تازه کار هستید هنوز باید خیلی ترقی کنید تا به درجه ی من برسید.
مرده شور گفت: ایشالله قبل از رسیدن به درجه تو خودم می شورمت!
سنگتراش گفت: پس یه مدحی واسه سنگ فبرت بسرا!
گورکن گفت: خاک برسر ما که پیشرفتمان این باشد که به خاطر زندگی مدح مرگ را بگوئیم!
گرچه همگی در پیشه ی مرگ نان می خوردند، اما این زورِ زندگی بود که وادارشان می کرد تا مزه بپرانند.

Thursday, October 20, 2016

اپیلاسیون

بمانعلی که روزگاری قهرمان وزنه برداری در رده خروس وزن بود تعریف می کرد که در یکی از مسابقات وقتی وزن کشی کردیم معلوم شد دویست و پنجاه گرم اضافه وزن دارم و باید برم سنگین وزن که چون حریفا قَدَر بودن بی برو برگرد می باختم. خدا بیامرز کوچ مون یه راه حل ابتکاری به ذهنش رسید گفت بمان جان امشب که حموم میگیری یه اپیلاسیون سرتاسری بکن ببینیم چی می شه. فرداش که روز مسابقه بود وقتی وزن کشی کردیم دو کیلو و دویست و پنجاه گرم وزنم کم شده بود! داور گفت میتونی بری رده مگس وزن که رفتم و قهرمان شدم!  .

Wednesday, October 19, 2016

اشگ خدا

پیرمرد دستش را بالا برد و با صدای لرزانی گفت: دربست! راننده کشید کنار و ترمز کرد. پیرمرد روی صندلی عقب نشست وگفت میخوام شهرو بگردم ساعتی پنجاه تومن خوبه؟ کت شلوار آبی نفتی خیلی شیک و پیرهن برند پوشیده بود و از زیر عینک دودی، رنگ چشمانش معلوم نبود. راننده گفت درخدمتیم استاد! پیرمرد نگاهی به خوشنویسی نستعلیق روی آفتابگیر راننده که خوانده می شد "در حقیقت مالک اصلی خداست / این امانت بهر روزی دست ماست" انداخت و گفت آقا این ماشینتو میدی یه گشتی باش بزنیم؟ راننده ناباورانه از آینه به او نگاه کرد و گفت بله؟! پیرمرد گفت عرض کردم میشه ماشینتو بدی یه گشتی باش بزنم، مگه این جا ننوشتی مالک اصلی خداست؟ راننده با لحنی تمسخر آمیز پرسید: جنابعالی؟ پیرمرد گفت خدا هستم! راننده زیر لب غری زد و با لحنی تمسخر آمیز گفت: خوشبختم! پس یه باره بفرمائید تاکسی بنده طورسیناست و این دست چلاق هم ید بیضاست که سیب سرخ نصیبش شده؟ اینم از اول صبح چارشنبه مون! مصبتو شکر! پیرمرد گفت نخیر جنابعالی موسی نیستی این سمند هم عفیر نیست اما یه نگاهی به دستت بندازی بد نیست. راننده به دستش نگاه کرد که نور سفید فسفری از آن بیرون میزد. رنگش پرید اما زود خودشو جمع و جورکرد و گفت: استاد حالا نمی شد به جای این معجزه قالپاق و سپرهای این عفیرو طلایی می کردی؟ پیرمرد گفت خوشم اومد حقا که جزء للمتقین والی الذین آمنو و یومنون بالغیب هستی! بارک الله! حالا چی میگی میدی یانه؟ راننده پرسید آخدا میشه گواهینامه تو ببینم؟ هنوز معتبره؟ خدا زیر لب فحشی داد و گفت ای بخشگی شانس اینم از عبادالله الصالحینمون! اینم از احسن الخاقینمون! راننده گفت استاد ناراحت نشو ترو خ خ خ خودتون! ما هرچی داریم متعلق به شوماس اوضاع و احوالو که میبینین؟ شوما که کبر سن داری و ضعف باصره و لامسه و ثقل سامعه و خبط ذائقه می ترسم بزنی این امانتی رو که واسه روزی به مادادی قرش کنی تعمیراتش از وسع ما خارجه! راستیاتش اگه همون شنگولی دوران جوانی رو داشتی کی میومدی با تاکسی این بنده حقیر شهرو سیاحت کنی کافی بود یه هو بکشی طی الارض کنی! اصن گیرم این چارچرخم مال خودت، خودت جواب قسط بانک و بدهیشو بده! کجای این شهرو می خوای سیاحت کنی؟ کارتن خوابا و معتادا و بچه فروشارو؟ یا دزدا و روسا رو؟ حالا اینا هیچی بچه هایی که تو سوریه و عراق تیکه تیکه می شن یا تو دریا غرق می شنو یا ...لا اله الا الله بیا اصن نخواستیم اینم سوئیچ اماننیت!
اما روی صندلی عقب هیچ کس نبود! خانمی از کنار خیابون داد زد: دربست! و وقتی سوارشد گفت آقای راننده شما هم کار سختی داری ها! این پیرمرد خوش تیپ چه دردی داشت که های های داشت گریه می کرد!

Tuesday, October 18, 2016

مکاتبه با خویشتنِ خویش

به شرف عرض مبارک می رساند:
(حضرت عالی و بنده) زین پیش نبودیم و (به تخم چپ دنیا) نبد هیچ خلل
زین پس چونباشیم (حکماً) همان خواهد بود
زیاده جسارت است

Thursday, October 6, 2016

غم تنهایی

یک مرد 76 ساله آمریکایی که به اتهام دزدی سال ها زندانی بود به تازگی پس از آزادی به یک بانک رفت و با تهدید مسلحانه از صندوق دار خواست پنجاه دلار به او بدهد. صندوق دار که از مبلغ ناچیز درخواستی دزد متعجب بود بلافاصله پول را در اختیار او گذاشت. مرد پس از دریافت پول از بانک بیرون رفت، سیگاری آتش زد و در کنار بانک در انتظار پلیس ایستاد. ماموران پس از رسیدن به راحتی اورا دستگیر کردند. او به ماموران گفت هیچ کس را در دنیا ندارد و ترجیح می دهد سال های مانده از عمرش را در کنار هم سلولی هایش بگذراند. ماموران پلیس هم آرزوی اورا  برآورده کردند.