گرچه می خندم ولی این هق هق است
حرف حق در گوش کر چون نق نق است

Tuesday, January 31, 2012

« پس یعنی من مَلَنگَم؟ »

چند روزی در تهران بودم. در احوال مردم درنگ می کردم. جای شما خالی، هرچه می خواهد دل تنگتان بابت نوستالژی آبگوشتی بگوئید، بگوئید، اما با نان سنگک و بربری تازه، پنیر و ترشی و مربای به در خدمت پدر و مادرم، صفای مبسوطی کردم که مپرس.
اما گذشته از آن، البته نمی توانم و نمی خواهم تجربه ی محدود و کوتاه برخورد خودم را با عده ی کمی از اطرافیان به همه تعمیم دهم. این نمونه ی آماری بسیار کوچک و محدود و نسبتاً یکدست بود. اما آنچه به نظرم رسید این بود که آنچه در این سوی آب ها ایرانیان دور از خانه را هراسان و نگران کرده و به دلشوره انداخته، در خانه نمود چندانی ندارد. مردم سرشان به کارو بار روزمره شان گرم است. حرف هایشان را می زنند، شوخی هایشان را می کنند، سفرهایشان را، چه داخلی، چه خارجی، می روند (هواپیمای بوئینگ 777 در رفت و برگشت تقریباً جای خالی نداشت، آن هم با دلاری که درمقابل هر برگش باید دوهزار تومان پرداخت). نشانی از هراس و نگرانی از جنگ و قحطی و ورشکستگی و بیماری و آلودگی هوا و بمب و موشک در رفتار و گفتار و چهره شان نیست. کارمندان و کارکنان دولت گرچه صبح ها نسبت به بقیه مردم زودتر سر کار می روند، اما همچنان مثل قدیم اوقاتشان را به گپ و گفت و چای قند پهلو و چرت در جایی غیر از پشت میزشان می گذرانند و تازه غروب ها و روزهای تعطیل را هم برای دریافت اضافه کار در محل کارشان حاضر می شوند. فروشگاه ها باز و پر رونق است، خیابان ها شلوغ و مردم آرام. راننده ای که مرا از فردگاه به شهر می برد برایم جوک های زیادی را تعریف کرد که تنها تفاوتی که با گذشته ها احساس کردم این بود که لرها کم کم جای ترک هارا دارند می گیرند.
در شرکت های خصوصی هم کم وبیش همین حال و هوا برقرار است. صاحبان و مدیران شرکت ها بسیار دیر و نزدیک ظهر سر کار می روند و وقت را به گفت و گو و پیش بینی و طنز و کنایه و انتقاد می گذرانند. چند تا از گفت و گو هایی را که داشتیم نقل می کنم تا مشتی باشد از خروار:
مالک و مدیر یک شرکت پیمانکاری نسبتاً بزرگ می گفت که تا کنون در اجرای یک پروژه ی مشخص سیزده تومن ضرر کرده اند. بگذارید همین جا دوکلام هم در باب همین "تومن" در پرانتز بگویم:
زمانیکه ما نوجوان بودیم وقتی می گفتیم فلان آپارتمان پونصد تومن می ارزد، منظورمان پانصد هزار تومان بود، بعد ها و دردهه های اول و دوم بعد از انقلاب این "پونصد تومن" شد پانصد میلیون تومان. ولی حالا، ناباورانه، منظور از "سیزده تومن" ای که آن دوستمان می گفت، سیزده میلیارد تومان بود. و گرچه اگر من به جای او بودم تمام مویرگ های فوقانی و تحتانی ام به خونریزی افتاده بود، اما شگفت این که او با خنده و آرامش این را می گفت و با شناختی که از اودارم میدانم که بیراه نمی گوید.
دوست دیگری که یک کارخانه تولید لوازم خانگی دارد، مقادیر قابل توجهی را بعنوان پیش پرداخت نقدی به یک فروشنده چینی داده بود و حالا بعلت شرایط پیش آمده، فروشنده نمی توانست کالا را برای او بفرستد و او نیز نمیدانست چگونه باید کالا را به ایران وارد کند. اما چنان با شوخی وخنده از کشمکش های روزمره ی خود با بانک تجارت برای پیدا کردن راه حل مشکل سخن میگفت که انگار یک سکه پنجاه تومانی اش در چاه افتاده است.
دوستی دیگر که کارخانه تولید کفش داشت به علت این که ده ها میلیون پولش را از نسیه خرها نتوانسته وصول کند، ناگزیر ماشین آلاتش را فروخته و کارخانه اش هم را برای فروش گذاشته است. وقتی از او پرسیدم حالا برنامه ات چیست؟ پاسخش در کمال آرامش این بود که: نمیدانم، تا چه پیش آید؟
خلاصه این که آن دلشوره ای که هرروز صبح دل و جگر مارا می خورد و می سوزاند را در تهران ندیدم. نقلش دراز است اما گمان می کنم یا خداوند متعال و دین مبین آنچنان توکل و دلِ گنده ای به عزیزانمان در خانه داده که پشتشان به جدٌ کوه احد بند است ، یا قادر متعال، به قول مادرم: گادیر آللاه، یک فقره آرام بخش سوپر به اهالی ایران تزریق کرده و اعصابشان را کش داده است، یا آن ها چیزی می دانند که ما نمی دانیم، یا همه زده اند به سیم بی خیالی و یا این که دور از جان، ما مشنگیم؟

Saturday, January 28, 2012

« درنگی در "نام نیکو" و "سرای زرنگار" »

یکی از دوستان خوب قدیمی ام، احمد، علاقه و مهارت زیادی در مدیریت و راست و ریس کردن مجالس و مراسم ترحیم و سوگواری و عزا داشت. من گاهی سربه سر او می گذاشتم و می گفتم: حاج احمد تو دکترای مدیریت مجلس ختم و عزا داری. او هم همیشه پاسخش این بود که: "زیر تابوت مردمو بگیر تا مردم زیر تابوتتو بگیرند". من هم که همیشه با این دوست قدیمی سر شوخی دارم، معمولاً طعنه ای به او می زدم و می گفتم: به قول خیام، "چون مرده شوم خاک مرا گم سازید، احوال مرا عبرت مردم سازید، خاک تن من به باده آغشته کنید، از کالبدم خشت سر خم سازید".
اما باید صادقانه اعتراف کنم که همیشه دلم می خواست پس از مرگم نام مرا به نکویی و با واژگان زیبا یاد کنند و حتی مراسم ترحیم خودم را مجسم می کنم که عده ی کثیری نشسته اند و در از دست دادن این نادره ی روزگار اشگ می ریزند و روح من خیلی بزرگوارانه و بی اعتنا بر فراز آن مراسم پرواز می کند و میگوید: ای قدر ناشناسان مرده پرست بی وفا!
با رسوب این اندیشه ها در سرم بود که چندی پیش مطلبی از جوئل استاین (1) مقاله نویس مجله تایم در شماره شانزدهم ژانویه این مجله خواندم. جوئل استاین می گوید:
مادر بزرگم ماما آن همان هفته ای از دنیا رفت که کیم جونگ ایل هم مرد. در مجلس ترحیم مادر بزرگم فقط دو پسر او و دو نفر از نوه هایش حضور داشتند. هیچ کس در سوگ ماما آن گریه نکرد. سر تا ته مراسم همه اش سه دقیقه طول کشید. وقتی در طول سال ها از یاد می روی، در نود سالگی می میری و ملتی را به گرسنگی و بدبختی نمی نشانی، اثرت در حکم هیچ می شود. اما واقعاً باید اینطوری می شد؟ نه! برای این که ماما آن نه تنها کمپ های اجباری کارگری ایجاد نکرد، بلکه با زحمت زیاد تجارتی را راه انداخت که خانواده اش را از فقر به ثروت رساند. ماما آن حتی آنقدر فداکار بود که از آن همه ثروت برای خودش سهم زیادی برنداشت. به رغم این که در سیزده سالگی به خاطر مرگ مادرش سختی ها کشید و پس از مرگ شوهرش در سال 1984 تنها زندگی می کرد، اما ماما آن همیشه خوش بین بود. طناز و درستکار و صمیمی بود. با وجود این واقعیت ها، تا کنون نام کیم جونگ ایل، پس از مرگش تا حالا 154 بار در مجله ی تایم تکرار شده است. در حالی که نام ماما آن فقط شش بار تکرار شده و آن هم فقط در همین یادداشت بوده است!
بعد از این مقدمه چینی، جوئل استاین ادامه می دهد که تصمیم گرفته است بخشی از درآمد خودرا خرج استخدام شرکت هایی کند که پس از مرگش مراسم باشکوهی برای ترحیم تشکیل دهند و عده ای از گریه کنندگان مزدور را هم برای آن مراسم تدارک ببیند تا بر شکوه مراسم افزوده شود.
حالا با این تفاسیر به نظر شما علم بهتر است یا ثروت؟

1 – Joel Stein

Friday, January 27, 2012

« شهر چرک »



"مانده تا برف زمین آب شود"
(سهراب سپهری)
افق غبار آلود و دود آلود
لکه های برفی مانده بر تن درختان کاج
خاکستری
یخ های کف کوچه ها
سیاه
جوی ها، آبراه ها
گرفته و بویناک
شهر من چرک است و
مردمش دل چرکین
(تهران - پنجم بهمن 1390)

Thursday, January 19, 2012

« خفاش ها و آدم ها »

1
چندین میلیون خفاش به علت ابتلا به بیماری قارچی موسوم به "دماغ سفید"، پس از نشان دادن رفتارهای عجثب و غیر عادی، تلف شده اند. این ضایعه بدلیل این که خفاش های ماده در پاره ای از طول عمر خود هرشب به اندازه ی وزن خود حشرات آفت زا را می خورند، فاجعه ای جبران ناپذیر برای کشاورزان به شمار می رود.
2
چندین میلیون آدم به علت ابتلا به عارضه ای ومسوم به "دماغ سوخته" پس از نشان دادن رفتارهای غیر عادی دست به عصیان و شورش می زنند. رفتارهای آن ها در خاورمیانه به بهار عربی، در آمریکا و اروپا به اشغال وال استریت، در ایران به طغیان سکوت و در جای های دیگر به نام های دیگر بروز می کند.
3
به موجب فرضیه ی "گایا" ساختار خود ایمنی پیکر مادرمان زمین در صورت بروز زخم های عمیق بر رخ هنجارهایش، دست به اصلاح و تصفیه ای گسترده خواهد زد. آیا زمین آبستن فاجعه است؟

Saturday, January 14, 2012

« برو بومش همیشه آباد باد »

قرار بود صبح زود از خواب بیدار شویم، اما تا تکان بخوریم عقربه های ساعت دویدند روی هشت ونیم. مقصدمان صخره
سترگ عمودی آسمان سایی بود که نوکش، خیلی وقت ها که از کلبه ی سهراب آن را دیده بودیم، در میان ابرها و مه فرو
رفته بود. یک دفعه دیگر هم برای دیدنش از نزدیک رفته بودیم، اما بدلیل وجود انبوه مه و ابر نتوانستیم ببینیمش. هوای صاف و آفتابی امروز فرصت مناسبی بود. با سهراب و کامران، سوار بر پیکان آبی رنگ علیه السلام، جاده ی سنگلاخ روبروی پل سفید را گرفتیم و بالا رفتیم. راه ناهموار و پیچ در پیچ و سربالا با شیبی تند. اما پیکان مارا یاری کرد و آخ نگفت. حدود یک ساعت و نیم با سرعتی کم در همان جاده ی ناهموار بالا رفتیم تا نزدیکی همان کوهی برسیم که گرچه ما اسمش را گذاشته بودیم: کوه بزرگ، اما از قرائن اینگونه برمیامد که نامش "خطیر کوه" باشد. البته هیبتش از دور بیشتر خودرا می نمود. جنگل های این حدود در حال تنک شدن و کچلی است و اگر توجهی نشود، که نمی شود، در آینده ای نه چندان دور به ببر مازندران خواهد پیوست که روزگاری جولانگاهش بود.
دیدن کوه های عظیم صخره ای سردرابر فروبرده  و سکوت و خاموشی سترگ آن ها خلسه ی دلپذیریست برای ما تهران نشینان که سینه هایمان از دود سیاه است. پس از دوساعت رانندگی سر از "دوآب" در آوردیم. در کنار چشمه ای که بسیار سخاوتمندانه از دل کوهی می جوشید، آن هم از چندین جای مختلف، درنگ کردیم. در ته جویبارها و آبگیرهای زلالی که از این چشمه درست شده بود املاحی سبز و زرد و رنگین نقش بسته بود. آب بسیار سرد بود. اما چون در گوشه ای ازآن چند قورباغه را دیدیم دانستییم که سمی نیست و پس از صفا دادن دست وصورت، از آن نوشیدیم. آبی بود گازدار وترش، درست مثل سودا ولی کمی گس تر. یک بطری از آن را برداشتیم تا به تهران ببریم و اگر کسی دل و دماغش را داشت بدهیم تجزیه اش کنند.
ظهر سهراب کباب کوبیده روی منقل با کته درست کرد و با اشتها خوردیم و باز دوباره با پیکان به راه های خاکی و سنگلاخ سواد کوه زدیم. دوساعت راندیم تا به آلاشت رسیدیم که زادگاه رضا شاه است. شهرک نسبتاً بزرگی در عمق کوه ها، در ارتفاع بالا و آب و هوایی نیمه کوهستانی و نیمه جنگلی، خنک و مطبوع. کار عمده ی اهالی هم دامداری بود. در ورود شاید تصادفاً در کنار گورستان توقفی داشتیم و در دل برای اهل قبور فاتحه ای خواندم. دیروز و امروز در دهات کوچک این دوروبر قبرستان های زیادی را دیدیم که در هرکدام به تناسب اندازه ی ده، بین بیست تا پنجاه تا قبر بود و پنج تا ده قبر با پرچم و عکس و حجله مزین شده در بین آن ها که یعنی شهید جنگ فاجعه بار 8 ساله ایران و عراق بوده اند.
اهالی آلاشت، یعنی آن چند نفری که به ما برخوردند، بسیار صمیمی و خوش برخورد بنظر می رسیدند و مارا به نوشیدن چای و رفع خستگی دعوت میکردند. سراغ خانه رضا شاه را هم گرفتیم که با خوشرویی و غرور آن را به ما نشان دادند. حالا توسط دولت تبدیل به کتابخانه شده است، داخل خانه را ندیدیم، ولی در ظاهر فقط کمی از خانه های دیگر بزرگتر و آبرومند تر بود. رضاشاه در این بوم نشانه های زیادی را از آبادانی برجای گذاشته است که در مقایسه با دیگر همتایان خود در تاریخ ایران، با توجه به زمان کوتاه سلطنت پانزده ساله اش، کفه ی آبروی اورا سنگین کرده است و ذکر نقطه های ضعف او که این روزگاران رایج است، بدون این نکات جمیل بی انصافی خواهد بود.
وقتی بازهم از میان کوه های بلند و جنگل های نیمه انبوه و برش های صخره ای مهیب و آبشارهای کوچک با صدای قطره های آب در حال چکیدن از روی برگ های سبز درخشان سرخس و چشم انداز شالیزارهای در حال درو و یا دروشده و اسب هایی که برای کوبیدن شالی دایره وار می تاختند و مرغان شکاری کوچک و بزرگ که بربال های باد سر می خوردد گذشتیم، هوا دیگر کاملاً تاریک بود.
نقل از خاطرات چهارشنبه 26 شهریور 1369

Friday, January 6, 2012

« کابوس 99 »

صحنه:
میدانی در یکی از شهرهای خاورمیانه، ساعت 8 صبح. بسیاری از ساختمان ها نیمه فروریخته و سیاه و دود آلود است و از برخی از آن ها دود و شعله بر می خیزد. سرمجسمه ی وسط میدان کنده شده اما هنوز کتاب دردستش مانده است و کودکی در پیش پای او نشسته است. فضا به شد ت تیره و تار است و بسیاری از آدم ها ماسک ضد گاز برچهره دارند. در گوشه ای از میدان عده زیادی دور جرثقیلی جمع شده اند و دارند با فریاد و هلهله از جوانی که بربالای طناب دار آویزان است با موبایل عکس می گیرند.
آسفالت خیابان ها تکه تکه وداغان است. صدای زنجیر تانک ها و زره پوش هایی که در خیابان می رانند گوش را خراش می دهد. بر روی بسیاری از آن ها چراغ روشن "تاکسی" به چشم می خورد. ماموران پلیس راهنمایی با لباس های تکاوری و موشک انداز و ماسک های ضد گاز در میدان و چهارراه های اطراف مستقر هستند:
- مستقیم!
تانک کنار می زند و می ایستد. مرد با شلواری خاک آلود، چشم های قرمز و بدون ماسک از رکاب بالا می رود و بغل دست راننده می نشیند.
بعد از گذشت یک ساعت و نیم و عبور از چند چهارراه:
- دست شوما درد نکنه همینجا پیاده می شم چند شد حاجی؟
صدای قژقژ زنجیر تانک وترمزهایش بلند می شود.
- قابلی نداره، شیشصد تومن!
- شیشصد هزارتومن واسه این چارقدم راه؟ تا همین دیروز پونصد تومن بود که؟
- گذشت اخوی، مال دیروز بود خواب دیدی خیر باشه، خلقم تنگه میدی یا بگیرم؟
- بیخود! مگه علف خرسه؟ همون پونصد تومن
راننده از بغل دستش کلت را درمیاورد و دو گلوله در شکم و سینه ی مسافر خالی می کند. مسافر با کله از روی صندلی می افتد بیرون و راننده راهش را ادامه می دهد.
- پاسداران دربست!
- میشه چهارونیم، میایی؟
مرد با کت سرمه ای، شلوار خاکستری، ته ریشی که به زردی می زند، کیف لپ تاپ و ماسک ضد گازش از رکاب بالا می رود و به داخل کابین می پرد. پشت ترافیک گیر می کنند. مرد مسافر تابلوی راهنمایی کنار جاده را با صدای بلند می خواند: "حداکثر سرعت 120 کیلومتر". نیشخندی می زند:
- میگم داداش با این وضعیت هوا و ترافیک واوضاع قاراشمیش جوی چه جوری تا شب دووم میاری؟
- ای اخوی دنیاست دیگه، ببین به چه روزی افتادیم. من این کاره نیستم. خیر سرم دانشمند هسته ای مملکتم. طراح همین سایت فردو من بودم! از وقتی این قضیه هسته ای از مد افتاد اضافه کاری مام کم شد حالا واسه این که تو شرمندگی زن و بچه نمونیم بعد از ساعت کار مسافر کشی می کنیم.
- اِه ناکس پس تو این بلارو سر ما آوردی؟
با سرعت کیف لپ تاپش را باز می کند و یک رولور در می آورد و یک ضرب به مغز راننده شلیک می کند. قبل از این که تانک به جدول کنار خیابان و درخت های چنار زرد و نزار آن بخورد، نعش راننده را به کنار می کشد و پشت فرمان قرار می گیرد و را ه را ادامه می دهد. دختری که که سرتاپا سیاه پوشیده و دسته ای از موهای بلند و مش شده اش از میان ماسک ضد گاز و روسری اش بیرون زده فریاد می زند:
- پل مدیریت می خوره؟
- نخوردم می خورونیمش. فقط کمک کن این جنازه رو بندازیم بیرون.
پلیس راهنمایی با بلندگو داد می زند: زره پوش ابابیل الاغ مگه نگفتم بزن کنار! آرپی جی را روی شانه اش می گذارد و برجک زره پوش را نشانه می گیرد و شلیک می کند.


صحنه:
شب داخلی. همان دختر مسافر در پشت لپ تاپش نشسته و دارد در صفحه فیس بوکش تایپ می کند:
- آنچه امروز دیدم برایم باورکردنی نبود. درست مثل صحنه بازی های کامپیوتری که دوران کودکی با کامیار ساعت ها پاش می نشستیم. همه چی کپی اون بازی ها بود فقط تو واقعیت

Wednesday, January 4, 2012

« حکایت ذکاوت »

گویند در جابلقا پادشاهی بود در کسوت شیخی، مُلک به سرپنجه تدبیر و بصیرت چنان براند که دشمنان را انگشت حیرت به دندان گزیده آمد. روزگاری برهمین مِنوال می رفت تا وزیران و امیران و گماشتگان و خواص چینندگان بادنجان به دورِ قاب ، لابد از فرط بی دردی و بیکاری، بر علیه یکدیگر سوسه آمدی و راپورت بدادی و دوسیه ساختی اندر فساد و انحراف و فتنه و سحر و رمالی و دزدی و حیزی و بی بصیرتی و جاسوسی و قس علیهذا. پادشاه در احوال اصحاب دل سیه شد و گفت اینان را بیازمایم تا پریشانی حواس زایل گردد و او در علوم خفیه و خارق عادت بس چربدست و حاذق ببودی. پس اصحاب را فرا خواند و هر یک را چوبدستی بداد که برآن الفیه و شلفیه بر خوانده و دردیگ آب دعا جوشانده و اشباع صنعتی همی نمودی. مر ایشان را بگفت این چوبدست هارا که همه یکسان و یک قد می باشند بردارید و با خود بدارید در همه جا به قدر 14 ساعت به عدد معصومان، آن گاه فردا که شود شرفیاب شوید و چوبدست هارا بیاورید و آن نابکاری که از صراط مستقیم جل جلاله منحرف شده و کج اندیشگی و بدکرداری پیشه نموده باشد چوبدستش به قاعده ی نیم ذرع دراز خواهد شد و من دانم و او.
پس اصحاب که سران بودند قوارا برفتند و یکان یکان در خلوت بگفتند فوتینا، ما خود ذَکی باشیم و اسمارت و این حکایت در اوراق حوزه و مدارس غیرانتفاعی بازخوانده ایم. آنگاه جَلد به پستو شدند و ابزار دقیق اعم از کولیس و ارٌه برگرفتند و نیم ذرع علامت زدند و بریدند و سمباده کشیدند و لاک افشاندند تا چوبدست ها آکبند گردد.
در وقت موعود خدمت پادشاه رسیدند و پس از بوسیدن آستان و مداهنه مبسوط چوبدست ها عرضه نمودند. پادشاه بفرمود مترآوردند و مظنه گرفتند ومعلوم گردید چوب ها همه یک اندازه بوده و هیچکدام دراز نشده است. پادشاه پیش خود گفت شاید این ناکسانِ طرٌارهمگی ازدم کارخراب باشند و چوب هارا بریده باشند. پس بفرمود چوبدست خودرا که نشان بود بیاوردند و آن دیگر چوبدست هارا یکان یکان بر کنار آن نهادند و ورانداز نمودند و بازهم همه یکسان بود. پس پادشاه را فرحی دردل و مرحی در رخ پدید آمد و بفرمود شادمان باشید که اسباب نشاط و قرصی دل مارا فراهم نمودید. اصحاب را صله ی فراوان بداد و مرخص فرمود.
آنگاه در خلوت نشست و بساطی بگسترد و فرزند را بگفت: دیدی ای فرزند این کوردلان چه بیهوده نمٌامی میکردندوما اصحاب خود به ترفندی آزمودیم و الحمدالله والمنه جملگی روسپید درآمدند که نوکرانی اند وفادار.
فرزند روی درهم کشید و بگفت: ای باباشاه بزرگ باید از رازی آگاهت کنم، آنگاه که چوبدست ها به ایشان بدادی من پشت پرده بودم و حرف هایت شنیدم و به هوش و ذکاوتت آفرین گفتم، وپیش خود گفتم از آنجا که بزرگان گفته اند کار ازمحکم کاری عیب نمی کند، چوبدست نشان تورا نیز نیم ذرعی بریدم.
بیت:
چو درپستوی وزیری ارٌه باشد
خوف عدلش از خدا یک ذره باشد

Sunday, January 1, 2012

« جریان چیه؟ »

البته بر هرکسی واضح و مبرهن است که ما در مملکت گل و بلبل حزب نداریم. حالا ممکن است عده ای بگویند بی حزب و تحزب که نمی شود دموکراسی وجودداشته باشد؟ بنده عرض می کنم می شود خوب هم می شود. از آنجایی که هنر نزد ایرانیان است و بس، ما از قدیم، از چندهزار سال پیش بجای حزب "جریان" هایی داریم مثل دسته ی گل که نه تنها بجای حزب عمل می کند بلکه دک و پوز آن را نیز می زند. حالا که دوباره دموکراسی مان قلنبه شده و شب انتخابات است، خوب است مروری بر چند تا از این جریانات داشته باشیم تا مردم هم تکلیف مملکتی، دینی، الهی خودرا بدانند:
جریان فتنه خواهی یا آنطور که در محاورات روزمره می گویند "جریان فتنه": این جریان که در اصل یکی از جریانات انشعابیست فکر می کرد حالا می تواند کاری بکند. اما طبیعی است که اشتباه می کرد. سران و طرفداران این جریان معمولاً در زندان به سر می برند.
جریان انحرافی: تخصص این جریان در مدرک و سند است. بیشتر سران این جریان دارای مدارک دکترای غیر معتبراز دانشگاه های معتبر جهان هستند و بعلت تخصص در رشته ی "سند شناسی" توانسته اند اسناد و مدارک معتبری از گندکاری های جریانات رقیب را در یک آرشیو جمع آوری کرده و از آن برای کیش دادن حریف و آچمز کردن بازی استفاده کنند.
جریان ازدواجی: بزرگان این جریان از طریق ازدواج با دختران سران قوم و یا ازدواج دختران و خواهرانشان با سران قوم به مقامات بالا و موقعیت های نان و آب دار و پرنفوذ دست می یابند و به همین دلیل گاهی از آن ها به عنوان جریان شاداماد هم یاد می شود.
جریان اشتباهی: اعضای این جریان که میلیون ها عضو و هواخواه دارد معمولاً با داشتن حافظه تاریخی کم سو شناخته می شوند و به همبن جهت در بیشتر انتخابات دچار شور حسینی شده و بعنوان سیاهی لشگر تنور انتخابات را گرم می کنند ولی همین که پرده ی انتخابات برافتاد می فهمند که اشتباه کرده اند و آش همان آش است و کاسه همان کاسه.
جریان انقلابی: جریانی بود که روزگاری برای خودش کلاس و بروبیایی داشت ولی این روزها دِمُده شده و گرچه بعضی ها خودرا الکی به آن وصل می کنند اما حنایشان رنگی ندارد و خریداری هم پیدا نمی کنند.
جریان مَنقلابی: این جریان که به جریان شیوخ نیز مشهوراست، اغلب در رده های بسیار بالا تشکیل جلسه داده و با همراهی منقل و زغال خوب و همراه با چرتی مبسوط به امور کلیدی رده بالای مملکت می پردازند.
جریان اختلاسی: جریان با نفوذ یست، در "تسهیلات"، نفت، "دیسکونت"، صفرهای بیشمار دست راست اعداد، تخصص دارد.دست در خزانه دارد و خوب برمی دارد و خوب خرج می کند و خوب حال می کند و بلد است چه جوری به ریش بخندد که آب از آب تکان نخورد. شعاراین جریان این است که: خرج که از کیسه ی ملت بود، بارخود بستن بی زحمت بود. از زیر شاخه های این جریان می توان از جریان محفلی هم نام برد.
جریان پاچه خواری: این جریان ریشه در هزاره های تاریخ ایران دارد. از دیرباز کارش برکشیدن یک فرش تا عرش است تا جایی که نه تنها خود طرف بلکه شخص شخیص خداوند متعال نیز از آفرینش چنین لعبتی حیران بمانند. سخنگویان این جریان را مداح خوانند و دستمال یزدی آنان را عَلَم باشد.
جریان پا به راهی: از جریانات نشات گرفته از حوادث تاریخ معاصر ایران باشد که اعضای آن اغلب جوانانی هستند درس خوانده و دوره دیده و کاربلد که پشت در سفارت خانه های خارجی در صف ویزا و مهاجرت این پا و آن پا می کنند.
جریان زا براهی یا پا به ماهی: اعضای این جریان، اقشار وسیعی از خلق های زحمت کش سابق هستند که دل به وعده های خالی بندانه دولتمردان داده و عنقریب زیر بار زندگی زائیده اند.
جریان عشق و حالی: این جریان نیز ریشه های مردمی خودرا مدیون تاریخ معاصر گل و بلبلی است و بسیار اتفاق می افتد که در گیرودار انتخاباتی با جریان پاچه خواری ائتلاف نموده و لیست های مشترک دارند. اعضای این جریان معتقد به فلسفه عمیق "دم غنیمت است" هستند و به ساندیسی، جلو قیمه ای، ساندویچی راضی شده و سیاهی لشگری عظیم برپاسازند که چشم را خیره کند. شعار این جریان این است که "ما طرفدار شما هستیم".
جریان "سرِکاری": طرفداران این جریان که دارای قدمتی باقی مانده از قرون وسطی هستند، به اصالت ابرقدرت معتقدند و آنهارا به "دایی جانیسم" یا "مش قاسمیسم" نیز می شناسند. آن ها معتقدند که ما مملکتی هستیم بازیچه دست انگلیس و آمریکا و خودمان از خودمان هیچ اختیاری نداریم و سرِ کار هستیمو همه ی کارها زیر سر آن هاست.
جریان بی خیالی: این جریان که بیشتر باقی مانده ی ملت عضو آن هستند و با جریان اصالت توطئه نیز دیدگاه های نزدیک دارند، از آنجا که سرشان به سنگ خورده، دور سیاست و انتخابات و حکومت و دولت و ملت و خلاصه همه چیز را خظ کشیده و فراموش کرده و زده اند بر طبل بی عاری و بی خیالی که آن هم بقول علی بی غم عالمی دارد و رفته اند پی سابیدن کشگ خودشان که انصافاً در مسیر برخورد جریان های دیگر، کار کمی هم نیست.