آخر شب بود که خسته از چرتکه انداختن های دلگیر روز به هتل رسیدم. مینی  باررا باز کردم و بطری شرابی قرمز را برداشتم تا لبی تر کنم و جان ملول را  نوازشی و ترنمی. 
ای دل غافل! باندرول در بطری دست خورده بود. دانستم که مسافر قبلی آن را باز کرده و جرعه ای نوشیده و آب در آن ریخته و درش را بسته و در یخچال گذاشته است.
ای دل غافل! باندرول در بطری دست خورده بود. دانستم که مسافر قبلی آن را باز کرده و جرعه ای نوشیده و آب در آن ریخته و درش را بسته و در یخچال گذاشته است.
 پیش خود گفتم اگر من شحنه ی غیب بودم هم در آن گاه برآن دزد شراب نازل می  شدم و براو بانگ می زدم: ای نادان! از گناه دزدی شرابت می گذرم که سرقتی بس  دلاویز است اما نمی توانم ترا ببخشم که شرابی را ضایع کردی ای ابله! 
 
 
No comments:
Post a Comment