گرچه می خندم ولی این هق هق است
حرف حق در گوش کر چون نق نق است

Wednesday, October 31, 2012

« همچو جام »

 
دیدمش،
کجایی بود؟
نمی دانم!
چه دینی داشت؟
نمی دانم!
پس چه می دانی؟
آدم بود!
بردوپا می رفت و سخن می گفت؟
نه - می خندید، دلی لبریز از درد داشت!
(دهم آبان 1391)
پ.ن.: "با دلِ خونین لبِ خندان بیاور همچو جام"

Sunday, October 21, 2012

« فالِت فاله »


1
خیلی سال پیش بود. نمیدانم در یزد یا شیراز. در کوچه ای یک دکان کوچک دیدم زیرِ پله ای. پسر جوانی، شاید بیست ساله، پشت میز کاری نشسته بود و با دقت چوبی را می تراشید. تار می ساخت. به درو دیوار دکان نیز چند تا تار و سه تار از ساخته های دستانش، آویزان بود. به داخل رفتم. سلامی و علیکی. عکس مرد خوش سیمای میان سالی بالای سرش آویزان بود. از او پرسیدم: این عکسِ کیست؟ با احترامی با صفا، تمام فد برخاست و گفت: استاد هوشنگ ابتهاج.

2
حافظ خیلی وقت ها با من است. احترام من به او مثل احترام احساس آلود آن جوان نازنین به "ه.الف. سایه" نازنین تر است. حیران بودم. گفتم یکی از این فال حافظ های دنیای مجازی را بگوگلم. از قضا غزلی آمد که انگار به صورت روحم آبی تازه زد. همانی که بیشتر بندهایش وقت و بی وقت برزبانم جاریست: "هرکه را خوابگه آخر مشتی خاک است، گوچه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را"؟ اما از آن حال مبسوط تر، کیفیتی بود که تفسیر و تاویل بی بدیل "فنچ گوگلی" در فالِ من خوانده بود:
شما آدم بی آزاری بوده اید. بار دیگر زندگی بر وفق مراد شما می گردد. شما باید قدرش را بدانید و از آن به خوبی بهره مند شوید. به دنبال مال دنیا و تجملات آن مباش چون خودش به طرف تو می آید و با گذشته تاریک خداحافظی کن و از مردم دوری نجوی"!

3
سمعاً و طاعتاً یا مفسر التفاسیر. چون در گذشته "آدم بی آزاری بوده ام"، از فردا که نه، انشاالله، بی حرف پیش، از شنبه، می خواهم "با گذشته تاریک خداحافظی کنم" و از مردم دوری نجویم و به مردم آزاری بپردازم. مال و جاه دنیارا هم بی خیال، خودش همینجور کانتینر کانتینر به دنبالم می آید. شما هم اگر خواستید زنبیل در صف بگذارید.
دست آخر هم پیشنهاد می کنم اگر شما هم مثل من "مضطرب حال" و "سرگردان" (1) هستید، یک تفالی با گوگل بکنید. مجرب است. کیفتان کوک!

(1) - ای که بر مَه کِشی، از عَنبرِ سارا، چُوگان مضطرب‌حال مگردان، منِ سرگردان را

Friday, October 19, 2012

" از تو هم هیچ نفهمیدم من »

Praise the Lord from the earth, You great sea creatures and all the depths;
Fire and hail, snow and clouds; Stormy wind, fulfilling His word;
Mountains and all hills; Fruitful trees and all cedars;
Beasts and all cattle; Creeping things and flying fowl
Psalm 148, 7-10
خدارا از روی زمین ستایش کنید!
ای موجودات بزرگ دریا و اعماق
ای آتش و تگرک، ای برف و ابرها، ای بادهای طوفان زا، حرف اورا اطاعت کنید!
ای کوه ها و بلندی ها، ای درختان بارآور و کاج ها،
ای حیوانات وحشی و اهلی، ای خزندگان و پرندگان!
(مزامیر تورات، 148، 7-10)

تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالأَرْضُ وَمَن فِيهِنَّ وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدَهِ وَلَكِن لاَّ تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ إِنَّهُ كَانَ حَلِيمًا غَفُورًا ﴿۴۴﴾
آسمانهاى هفتگانه و زمين و هر كس كه در آنهاست او را تسبيح مى‏گويند و هيچ چيز نيست مگر اينكه در حال ستايش تسبيح او مى‏گويد ولى شما تسبيح آنها را درنمى‏يابيد به راستى كه او همواره بردبار [و] آمرزنده است (۴۴)
سوره ۱۷: الإسراء
Perhaps you have noticed that even in the very lightest breeze you can hear the voice of the cottonwood tree; This we understand is its prayer to the great spirit, for not only men, but all things and all beings pray to him continually in differing ways.
Black Elk (a Sioux Indian Chief), ca 1863-1950
آیا متوجه شده اید که حتی همراه با کمترین وزش نسیم می توانید صدای درختان چوب پنبه را بشنوید، ما باورداریم که این صدا ستایش درخت برای روح بزرگ است زیرا نه تنها آدم ها بلکه تمام موجودات و پدیده ها دائماً به شکل های گوناگون مشغول ستایش اویند.
(گوزن سیاه، رئیس یکی از قبایل سیوکس، سرخپوستان آمریکا، 1863 – 1950)
میگم ها آخدا حالا کاری ندارم که این آیه ها شاعرانه و زیبا و خیال برانگیز است، این هم درست که وقتی از تورات بگیر بیا تا قرآن و سرخپوستان آمریکا حرف از "تسبیح گویی" همه ی موجودات عالم می زنند، ما چه کاره باشیم جرات کنیم حرف دیگری بزنیم؟ اما خودت بگو آخه مگه عقده خود کم بینی داری خدا جون؟ این همه رو آفریدی صبح تاشب بیست و چهارساعته تسبیحتو بگن؟ جانِ من؟
به قول شاعر: "آخدا خوب که سنجیدم من - از تو هم هیچ نفهمیدم من"

Tuesday, October 16, 2012

« جویدنِ عصای سلیمان »

هرکدام از ما به نحوی در لاک خود فرو رفته ایم. بماند که لاک برخی هایمان اندکی فراخ تر و برخی دیگر اندکی تنگ تر است. حکایت آن مورچه ایست که در گودال آبی که از ریزش باران در جای پای اسب ایجاد شده بود افتاد و گفت: ای وای دنیا به آخر رسید. انگار تاریخ ما این جوریست. ژنی شده انگار. در لاک خود فرو می رویم و آهسته آهسته، بقول هدایت در انزوا، شروع می کنیم موریانه وار به جویدن عصای سلیمانِِ مرده ای که هنوز بر آن عصا تکیه زده و ایستاده است. حالا این سلیمان قرن بیست و یکم کی آوار شود؟ نمی دانم اما این را می دانم که صدای جویدن شدید تر شده.

Sunday, October 14, 2012

« کَل کَلی در کافی شاپ »

شیخ را دیدند که در کافی شاپی نزول فرموده و با جوانان کل کل می کند.
تا جوانی از شیخ پرسید: یا شیخ چرا انقلاب کردید؟
شیخ بفرمود دلیلش دوچیز باشد.
یکی آن که شما ندارید و ما داشتیم و آن تخم باشد.
دو دیگر آن که شما دارید و ما نداشتیم و آن ماتحت فراخ باشد.
جوانان صیجه برکشیدند و مدهوش گشتند و دندان ها همی شکست.