گرچه می خندم ولی این هق هق است
حرف حق در گوش کر چون نق نق است

Wednesday, December 28, 2011

« مست قدح نازَده »

دیشب خواب بدی دیدم و سراسیمه از خواب پریدم. ساعت 3 بامداد بود. چراغ را روشن کردم و کتاب گزیده ی غزلیات شمس را باز کردم و خواندم:
گفتم که عهد بستم، وز عهد بد برستم
گفتا چگونه بندی؟ چیزی که من شکستم
باری چو شهد  و شیرم، هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم؟
خود دامنش نگیرد، الاٌ شکسته دستی
اکنون بلند گردم، کز جور کرد پَستم
آمد خیال مستش، مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردن، از دست او نَرَستم
حلقه زدم به دربر، آواز داد دلبر:
گفتا که نیست اینجا، یعنی بدان که هستم
گفتم که بنده آمد، گفت این دمِ تو دام است
من کی شکار دامم، من کی اسیرشستم؟
گفتم اگر بسوزی جانِ مرا، سزایم
ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم
من خشک از آن شدستم، تا خوش مرا بسوزی
چون تو مرا بسوزی، از سوختن برستم
هرجا روی بیایم، هرجا روم بیایی
در مرگ و زندگانی، با تو خوشم، خوشستم
ای آبِ زندگانی! با تو کجاست مردن؟
در سایه تو بالله جستم زمرگ جستم



Tuesday, December 27, 2011

« مکالمات حجروی »

مکان: حجره ای که تابلوی سردر آن خوانده می شود: "بنگاه تضامنی شادمانی آمیز نقی خان نق نق الواعظین". آمیز نقی روی تختی نشسته و به مخده تکیه داده. بالای سرش یک تار و یک کمونچه از دیوار آویزان است و چند تا شاهنامه و دیوان حافظ و دیوان های سایه و سهراب و فروغ و سعدی و ... روی تاقچه درهم و برهم است.
بمانعلی: آمیرزا کاروبار چطوره؟
آمیز نقی خان: بمانعلی جان فعلا که ساکت و صامته. خبری نیست
بمانعلی: آمیرزا بذار این ماه رمضون تموم شه، ایشالا راه میفته
یک ماه بعد:
بمانعلی: سام علیکم آمیرزا، چطوری؟ اوضا روبرا؟
آمیرزا: نه بابا فعلاً مدرسه ها تعطیله ملت رفتن مسافرت، خبری نیست.
سه ماه بعد:
بمانعلی: سلام اوستا، بابا این بچه ها از بیکاری از بس سازشونو کوک کردند خسته شدن، بازار چطوره؟
آمیرزا: والا کساد جون تو. تو این محرم صفرهیشکی دل و دماغ نداره.
بمانعلی: میگم آمیرزا چطوره بزنیم تو کار نوحه موحه و مداحی پداحی؟ بازارش گرمه تو نمیری، بچه ها هم که هستن، جورش می کنیم.
آمیرزا: زبونتو گاز بیگیر بمان! ما اهلش نیستیم، بقول مش قاسم، ما غیاث آبادیا از این بی ناموسیا نمی کنیم. بذا این یکی دوماهم بگذره مردم دل و دماغشون میاد به جا.
سه ماه بعد:
بمانعلی: سلام عرض شد آمیرزا
آمیرزا: چه سلامی چه علیکی؟ میدونم بچه ها حقوقشون عقب افتاده، ولی فعلاً که دهه فجر و انتخابات وکریسمس و ژانویه ست. مردم پیداشون نیست. از کاروبار خبری نیست. بعدش هم که عیده و همه جا یه ماه تعطیل، بزار ببینیم چی میشه ایشالا.
شش ماه بعد:
مکان: حجره همسایه بنگاه شادمانی تضامنی آمیز نقی خان. دو پیرمرد فرتوت نشسته اند و چپق می کشند، بیشتر حجره های راسته بسته است:
پیرمرد اولی: کبلایی می گم صبح آمیز نقی خانو دیدم سلام و علیک کردیم، خجالت کشیدم، آخه هنوز او پونصد تومنو بش بدهکاریم.
پیرمرد دومی: کدوم آمیز نقی خانو میگی مشتی قلی؟
اولی: بابا همین آمیز نقی خان خودمون دیگه، نق نق الواعظین!
دومی: آئوووووو.. حاواسیت کوجاست مشتی؟ اون آمیز نقی خان که سه چاهار ماه پیش عومرشو داد به شوما خدا بیامورز شود ببم جان!

Sunday, December 25, 2011

« خیر باشه »

یه پنج شیش هزار نفری می شدیم. هی تو صف این پا اون پا می کردیم تا نوبتمون بشه. یهو دیدم یک فرشته ی خوشگلی - که بعداً فهمیدم جبرائیل بود - از دور داره با دست به من اشاره می کنه. با کله رفتم جلو، با دست زد پشتم گفت: شانست گفته، کفشاتو بکن برو تو. با کله وارد بارگاه کبریا شدم. حضرت حق داشت قدم می زد تا منو دید به لفظ مبارک فرود: آمیزنقی خان پدر سوخته تو اینجا چه غلطی می کنی؟
یعنی ذات مبارک با یه لحنی اینو فرمود که آدم، استغفرالله، یاد ناصرالدین شاه و اعتمادالسلطنه می افتاد.
آقا مارو میگی؟ دلم هُری ریخت پائین، همچی خوش خوشانم شد و قند تو دلم آب شد که ناغافلی زانوهام لرزید و خوردم زمین و ... از خواب پریدم.
حالا هی زور بزن بلکه دوباره این خواب لامصب به این پدر سوخته ی خدا رحم کنه شاید دوباره به بارگاه مشرف بشم. بیست صفحه حرف از بر کرده بودم تا بعد نود و بوقی با حضرت باریتعالی دو کلوم اختلاط کنم.
اما راستش از اونشب همچی خرکیف موندم مبسوط که بیا و ببین.

Friday, December 23, 2011

« رویاهای عوضی »

 1 – شما شاید یادتون نیاد اونوقتا توی فیلم های سینمایی سیاه و سفیدی که تلویزیون نشون می داد خدای صحنه های سکسی اونجاش بود که دختره لباس هاشو توی یک اتاق دیگه پوشیده بود فقط یک زیپ دراز که پشت لباسش بود دستش نرسیده بود ببنده. بعد میومد توی اتاق جلوی دوربین روبروی آینه ی میز آرایش و پشت به دوربین می ایستاد و با عشوه به آرتیسته (که معمولاً هم در حال سیگار کشیدن بود) می گفت زیپشو ببنده.
2 – شما شاید یادتون نیاد اونوقتا توی فیلمهای هالیوودی و بالیوودی، دختره و آرتیسته که تازه عروسی کرده بودند یا به قول هندیا "شادی کرتاهه"، صبح که آرتیسته می خواست از خونه بزنه بیرون، دختره رو که دم در ماچ می کرد، اِندِ قلمبه شدن عشق و عاشقی این بود که دختره گره کراوات آرتیسته رو میزون می کرد و کیف جیمزباندیشو میداد دستش.
3 – شایدم یادتون باشه اونوقتا توی این سریال های تلویزیونی از قبیل لوسیل بال و افسونگر و دختر شاه پریان و پیتون پلیس و جولیا، رسم خانواده های خوشبخت اینجوری بود که دوروبر هشت صبح آرتیسته با کت شلوار و کراوات و ژیگول پیگول میومد تو آشپزخونه یه ماچ از زنش می گرفت و روزنامه رو برمی داشت می نشست سر میز صبحانه، دختره براش قهوه و آب پرتقال با نون تُست می آورد.
4 – شاید بعضی هاتون یادتون مونده باشه اونوقتا فیلم فارسی که می رفتیم آرتیسته با دختره سوار یه ماشین بودند که چهار پنش تا لات و لوت سوت بلبلی می زدند، آرتیسته می زد روترمز می پرید یقه شونو می گرفت تک نفره چهارتاشونو به هم می پیچوند. فقط یه ذره از دماغش خون میومد که دختره با دستای لطیفش اون خونو پاک می کرد و انگشتشو می ذاشت رولبش.
...مام که ساده و رمانتیک و خیال پروز و گاگول ......
تو همین عوالم غرق بودیم که همون اوایل انقلاب زن گرفتیم،
1 – یادتون میاد که؟ صُب کله ی سحر تو گرگ و میش عیال پشتشو به آرتیسته می کرد میگفت ببین پشت مقنعه ام صافه؟
2 – یادتون نرفته که؟ عیال باس مطمئن می شد که دکمه ی بالای یقه آرتیسته بسته است چون ممکن بود تست سیاسی ایدئولوژیک داشته باشیم.
3 – تازه شبه هم که یادتونه؟ آرتیسته و عیالش که می خواستن برن تعاونی با دفترچه بسیج سیگار و پیاز و روغن بگیرن بچه بسیچیا به آرتیسته گیر می دادن که برادر با این خواهر چه نسبتی داری؟ آرتیسته هم اگه اعتراض می کرد می ریختن حالشو جا می آوردند.
خب روزگاره دیگه، هی می شینن می گن زندگی مث فیلمه، حرضت عباسی چرت می گن
 

Thursday, December 22, 2011

« در احوال آن شیخ و در رفتن تلنگ»

در روزگاران قدیم شیخی بود بمانعلی نام، بسیار خوشنام و پرهیزکار و مردم دار و دانشمند. خلق بسیار مرید وی ذکرخیرش زبانزد مردم و شهرت وآوازه ی نیکش نقل محافل. از بد روزگار غدار لاکردار جمعه روزی که مردمی بیشمار نماز جماعت به شیخ اقتدا کرده بودند درست به هنگام سجود زورگاز برشیخ غلبه نمود و تلنگش دررفت. شیخ را از این واقعه شرم وحیایی عظیم درگرفت و آنگونه خجل وشرمنده شد که روی دیدن مردم شهر برایش نماند وبناچار ترک دیار و کاشانه کرد و به دوردستی پناه برد تا خودرا از این بی آبرویی برهاند. بیش از بیست سال در غربتی گزنده اقامت گزید و عمررا به سختی ومرارت گذراند تا آنجا که دلتنگ دیار مالوف شد وپیش خود گفت سال ها از آن بی آبرویی گذشته وگمان دارم که مردم آن واقعه را فراموش کرده اند. خوب است بروم سری به شهر ودیارم بزنم که دلم دارد از دلتنگی می ترکد.
باری شیخ با دلی پرشوق وسری پرشور به راه افتاد و رفت و رفت تا به دروازه ی شهر ودیار زادگاهش رسید که آن همه دلتنگش بود. در دروازه ی ورودی شهر چند جوان را دید که ایستاده و گفت وگو می کنند. پیش خود گفت خوب است از این جوان ها پرس وجویی بکنم تا بدانم اوضاع شهرودیارم چگونه است وآیا کسی به یاد دارد؟
با این اندیشه بود که از یکی از جوان ها پرسید: پسرم چند سال داری؟
جوان گفت: والله درست نمیدونم اما مادرم میگه تو همون سالی به دنیا اومدی که شیخ بمانعلی گوزید!
شیخ همانجا نقش برزمین شد وقالب تهی کرد.
پی نوشت:
وشیخ ما نق نق الواعظین بگفت که داستان شیخ بمانعلی را در روزگار جوانی شینده بودم از بزرگان وامروز این داستان از آن به یاد آوردم که شیخان این روزگار که یک هزارم از فضل و راست کاری و مردم داری شیخ بمانعلی (رحمت الله علیه) را ندارند بر عالمی سیفون همی کشند و ککشان هم همی نگزد که هیچ بلکه برآن افتخار نیز همی کنند. یاد باد آن روزگاران یاد باد که شرم وحیا خریدار داشت.

Tuesday, December 20, 2011

« زندگی مخفف »

دریک سخنرانی در مورد آینده بازارهای سرمایه گزاری شرکت کرده بودم. سخنران داشت می گفت: روند اِف دی اِی در کشورهای اس اس اِی در سال های اخیر مثبت بوده و این در حالیست که علیرغم رکود جاری کشورهای جی سی سی هم از نظر جی دی پی و هم از نظر جی اِن پی رشد داشته اند و باوجود کمک های بیدریغ آی اِم اِف به ای یو و یو اِم اِی و اخطارهای مکرر یو ان این کشورها به همراه یو اس اِی رشدشان منفی بوده. دیدم سرم بدجور دارد سوت می کشد. از جلسه آمدم بیرون و به دفتر رفتم و دیدم یک پوشه روی میزم هست که رویش نوشته شده: اِف وای آی، آن را باز کردم دیدم شرکت او آی ای سی خبرداده با ای پی سی ها دیگر کار نمی کند و ال سی های پی ای تی و اچ پی ای هم منقضی شده، ضمناً آقای وی جی، سی ای اوی شرکت بی آی بی اف زد کو یک دی او برای پی سی های موجود در دی پی اِی فرستاده! از بچه ها پرسیدم این وی جی همون مامورترخیص شرکت فروشنده ی ماست؟ گفتند نه بابا اِم بی اِ از یو سی اِل ای داره و پی اچ دی از یو سی بی. گفتم بسه دیگه فعلاً که بد جور جوش آوردم باید برم دابلیو سی!
خونه که رسیدم اومدم تلویزیونو روشن کنم ببینم چه خبره، هی پیغام داد پس ورد بزن، هرچی پس ورد بلد بودم زدم، گفت غلطه آخرشم قفل کرد پیغام داد یو اس بی اوت آف مموری کانتکت ادمین. کارد میزدی خونم در نمی اومد، اومدم نشستم پای چت با دخترم بهش گفتم انگار داره تاریخ مصرف پدرت تموم میشه، سرم ترکید از این همه سوپ الفبا! دیدم جواب داد: اِل او اِل اکس او اکس او دی دونقطه!

Monday, December 19, 2011

« شتر شایسته »


به ما می گوئید "شتر دوان"؟ (1) حالا که اینطوریست، ما هم کاری می کنیم تا از این حرفتان پشیمان شوید. مسابقه ملکه زیبایی شتر برگزار می کنیم تا شتر پزشکان و شتر شناسان و انواع و اقسام متخصص های شما برای شرکت در آن از سروکول هم بالا روند و برای عکس گرفتن با شترهای زیبای ما از آن سر دنیا به بیابان بیایند.
بله درست است، در ابوظبی هرساله مسابقه شتر شایسته برگزار می شود و در طول این مسابقه در رده های مختلف: دوشیزه شترها، سپید شترها، جوان شترها و غیره برمبنای منحنی های کوهان، کشیدگی و بلندی ساق ها، قلوه ای بودن لب و لوچه، درخشان بودن و سلامتی و شادابی پوست، قد وبالا، بلندی مژگان، سپیدی دندان ها، بزرگی سر، سلامت سم و شکاف های آن، و عوامل دیگر از همین دست، زیبا ترین شترها انتخاب می شوند و جایزه های نقدی و اتومبیل های بسیار به صاحبان آن ها داده می شود. ارزش این جایزه ها تا نه میلیون دلار هم می رسد. هزاران شتر از کشورهای مختلف: عمان و یمن و عربستان سعودی و کویت و امارات راه های طولانی را برای شرکت در این مسابقه می پیمایند و مهم تر از جایزه های نقدی تفاخر و رقابتی است که بین صاحبان این شترها وجود دارد.
مسابقه امسال در بیابانی نزدیک ابوظبی شروع شده است و امروز در روزنامه خواندم که در رده ماده شترهای قهوه ای تیره یک ساله جایزه اول (نیسان پاترول) و دوم (فورد اس یو وی) و سوم (ده هزار دلار نقد) به سه شتر (البته همه این شترها اسم و رسم دارند و لابد شتر خالی خواندن آن ها بی احترامی به شمار می رود) که هرسه متعلق به یک نفر هستند، تعلق گرفته است.
اگر حال و روزگارم اجازه دهد حتماً برای بازدید از این دلبران با عشوه های شتری شان خواهم رفت و عکس های زیادی خواهم گرفت.
پ.ن.:
1- آمریکایی ها وقتی می خواهند یک خاورمیانه ای را تحقیر کنند اورا "شتر دوان" یا "شتر سوار" (کمل جاگر یا کمل جاکی) می نامند.
2- عکس را از سایت بی بی سی برداشتم

Saturday, December 17, 2011

« نسل موریانه »

بله درست است موریانه! قربان اصلاً گمان می کنم بین ایرانی ها و موریانه از نظر ژنتیکی مشابهت هایی وجود داشته باشد! تعجب ندارد، شما که تاریخ ایران را فوت آبید و رفتار موریانه ها را هم بررسی فرموده اید. می بینید که چه مشابهت هایی می توان دید.
عرض می کردم. آن داستان جبروت سلیمان و تکیه اش بر عصا و خوراک موریانه شدن عصا را که خودتان قبلاً نقل فرمودید بیاد دارید که؟ چند مرتبه در طول تاریخ سلیمان های ایران آنقدر مرده و تکیه زده برعصایشان مانده اند تا موریانه آن را بخورد؟
ملاحظه بفرمائید آخریش هم همین حکومت فعلی خودمان. مرده است به جان عزیزتان ولی در ظاهر همچنان بر آن عصای کذایی تکیه زده و سرپا می نماید در حالیکه موریانه ها دارند آن را خِرِچ خِرِچ می خورند. صدایش را نمی شنوید؟
بله ایرانی ها در ژن خود موریانه دارند. وقتی قدرتی برآن ها غالب می شود و زور می گوید. وقتی حکومت ها قدرقدرت می شوند و مثل کنه چهارچنگولی به پایه های سریر قدرت می چسبند و آن را ول نمی کنند و بادکش های کریه خودرا به خون های شیشه کرده مردم فرومی برند. مردم مقاومت را رها می کنند. در مقابل آن ها نمی ایستند. سرشان را می اندازند پائین و خِرچ خِرچ پایه های سریر را می جوند.
مثلاً همین انقلاب فخیمه اسلامی را در نظر بگیرید. هنوز چند صباحی از پیروزی به اصطلاح شکوهمندش نگذشته بود که تقش در آمد. مردم دیدند عجب خنجرموحشی از پشت خورده اند. این بود که شروع کردند به جویدن موریانه وار.
عنایت می فرمائید که؟ لشگر کثیری از این موریانه ها از همان اولِ در آمدنِ تق مشغول به جویدن شدند. گونه هایشان مختلف بود. این بار یک گونه ی جدیدی از این موریانه ها هم مطابق با آب و هوای اقلیمی روزگار، به عرضم می رسید که؟، پیدا شدند.عده کثیری از این موریانه ها ریش داشتند، پیراهنشان را می انداختند روی شلوار، دستشان تسبیح می چرخاندند و میان شاخک هایشان جای مُهر بود. قاف و غین و عین را هم از ته حلق ادا می می کردند. خِرچ وخِرچشان با لهجه عربی بود و به قرج و قرج می زد. یعنی یک جوری وانمود می کردند که دارند پایه های سریر قدرت را مقاوم سازی می کنند. اما راستش را که میدانید؟ دندان هایشان از همه گونه های دیگر تیزتر بود. داشتند می جویدند.
حالا ممکن است بفرمائید خوب این ها هم موریانه اند دیگر، رسالت تاریخی شان جویدن است، بگذار کارشان را بکنند. میدایند بدی این نوع موریانه هاچیست قربان؟ آن ها همراه با پایه های سریر، ثروت و امکانات ملی و آبرو حیثیت ملت را هم همین جور یکریز می جوند، خرچ و خرچ. لازم نیست گوش هایتان زیاد تیز باشد، کمی شنوایی هم داشته باشید می شنوید: خِرِچ خِرِچ خِرِچ. 

Friday, December 16, 2011



آدم در ربع الخالی، در مجاورت شترها، آنفلوآنزا بگیرد حتماً آنفلوانزای شتری می گیرد. البته نه که با شتران مصافحه کرده باشم ها، ولی از بس سمج و سخت جان و موذی و قدرتمند است و بیشتر از یک ماه است که یقه مرا چسبیده و ول نمی کند، حکماً نمی تواند آنفلوانزای خوکی یا مرغی باشد. باید همان آنفلوانزای شتری باشد دورازجان.
سلامت باشید!

Thursday, December 15, 2011

« اثرگذارترین شهرهای دنیا »


مجله نشنال جئوگرافیک در شماره ماه دسامبر 2011 لیستی از با نفوذ ترین شهرهای دنیارا منتشر کرده است. میزان اثر گذاری این شهرها براموروپدیده های جهان بر مبنای پنج عامل زیر تعیین شده است:
تبادل اطلاعات: تعداد سازمان های خبری خارجی، میزان اشتراک اینترنت پرسرعت و میزان سانسور
درگیری سیاسی: میزان نفوذ در سیاست گزاری جهانی شامل تعداد سفارت خانه ها، منابع تولید اندیشه (تینک تانک)، و تعداد سازمان های جهانی
سرمایه انسانی:  میزان گوناگونی جمعیت انسانی متولد شده در خارج، دستاوردهای تحصیلی و کیفیت دانشگاه ها
تجربه فرهنگی: تعداد موزه ها، اتفاقات ورزشی عمده، رستوران ها و اتفاقات و مراکز هنری عمده
فعالیت های مالی و تجاری: تعداد مراکز اصلی بزرگترین شرکت های تجاری دنیا و حجم مبادلات تجاری
برمبنای ترکیب این عوامل، پانزده تا از اثرگذارترین شهرهای دنیا عبارتند از:
1 – نیویورک
2- لندن
3- توکیو
4 – پاریس
5 – هنگ کنگ
6 – شیکاگو
7 – لوس آنجلس
8 – سنگاپور
9 – سیدنی
10 – سئول
11 – بروکسل
12 – سن فرانسیسکو
13 – واشینگتن دی سی
14 – تورونتو
15 – پکن

پی نوشت ها:
1 – نیویورک شهر استخوانداری است. شناسنامه دارد. هر تکه اش سمبل یک پدیده است. هارلم: جاز و بلوز، منهاتان و مجسمه گاوش: سرمایه داری جهانی، پل بروکلین و امپایراستیت: معماری، مدیسین اسکورگاردن: بوکس و خشونت و شرط بندی، رادیم سیتی میوزیک هال و برادوی: تئاتر و سینما، مجسمه آزادی: دموکراسی و بازبودن دروازه ها. من نیو یورک را دوست دارم و ازدیدن آن همیشه لذت می برم. می گویند در آن به هشتصد زبان دنیا گفت و گو می شود. میدان تایمز به درستی "تقاطع جهانی" لقب دارد.
نیویورک در حدود چهارصد سال پیش بعنوان یک بندراصلی و شهر شکل گرفت و چون درآن روزگار هلندی ها ی مهاجرنیروی عمده بوده اند نامش را "نیو آمستردام" خواندند. اما به زودی بریتانیائی ها برآن مسلط شدند و جرج دوم پادشاه انگلیس این شهررا به برادرش دوکِ یورک بخشید و نام آن را به "نیو یورک" برگرداندند.
 فکر می کنم انتخابش به عنوان اثر گذار ترین شهر دنیا منصفانه باشد.
2 – لندن هم گرچه شهرتاریخی قدیمی تریست و احتمالاً استخوان دار نیز هست. اما من لندن را دوست ندارم گرچه مکان دومی برای آن شاید مسجل باشد.
3 – آنچه به نظر من در این لیست "سورپرایز" می تواند باشد جای گیری سنگاپور در مکان هشتم، سیدنی در مکان نهم و بخصوص سئول در مکان دهم است. یادتان می آید؟ تهران و سئول سی سال پیش زیاد با هم فرقی نداشتند؟ این جوری که داریم پیش می رویم بعید نیست چند سال دیگر دوبی هم در لیست شهرهای پرنوذ دنیا قرار گیرد و تهران در لیست بزرگترین روستاها؟ افسوس!

Wednesday, December 14, 2011

« شمس دیجیتال »

آن کاربر سه گونه پست هوانمودی:
یکم آن پست که هوانمودی و خود خواندی ودوستان خواندی و لایک زدی و قربان صدقه رفتی و دل دادی و قلوه گرفتی و کیفور شدی مبسوط
دوم آن پست که هوا نمودی و خود خواندی و هیچکس غیر او نخواندی. پس خود مکرر مرور نمودی و بر خود درود نثار نمودی و بر دیگران نفرین که آن پست را فهم و درک نتوانستند.
سوم آن پست که هوا نمودی و دیگران نخواندی که هیچ خود نیز رغبتتی به خواندن نداشتی.
و آن پست سوم منم.
(مولانا آمیز نقی خان نق نق الواعظین)

Tuesday, December 13, 2011

« شرمنده »


سلام بمان جان چطوری؟ کم پیدایی؟
ای بابا چه حالی چه احوالی؟ ما که از اولش کفتر باز و قمارباز و خانوم بازو زبون باز نبودیم. سیگارو هم که ده پونزده سال پیش ترکمون دادی. حالا چند وقتیه که این اسید اوریک لامصب اون یه گیلاس سرشبم ازم گرفته. خلاصه فقط همینم کمه که نمازبخونم و روزه هم بگیرم. تو نمیری موندم تو شرمندگی این که شب اول قبر جواب نکیرو منکرو چی بدم؟!
آی گفتی بمان جان، مدینه گفتی و کردی کبابم. من و تو شدیم مصداق اون شعر که گفت:
شرمنده از اینیم که در روز مکافات
اندرخور عفو تو نکردیم گناهی

Monday, December 12, 2011

« لختی درنگ در آواز و پرواز »

بعضی ها میگویند "آوازه خوان، نه آواز". البته راست می گویند. مثلاً فرض کید یکی از ترانه های مرضیه را علیرضا افتخاری بخواند. مرضیه کجا، افتخاری کجا؟
اما برخی هم می گویند "پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است". گرچه این بعضی ها گفته شان برخلاف آن یکی بعضی هاست، اما از حق نگذریم این ها هم راست می گویند. حالا فرض کنید یک آدم عوضی یک حرف درست و حسابی بزند یا مثلاً یک شاعر جفنگ گو یکی از شعرهایش شاهکار از آب در بیاید یا مثلاً چه می دانم یک نقاش در پیتی یکی از کارهایش ارزشمند شود. به نظر من که شدنی است.
بگذارید یک مثال هم بزنم. فرض بفرمائید یک نفر گفته باشد: "حالا مثلاً اگر یک بمب (اتم) ساختیم با بیست هزارتا بمب شما چکارش می خواهیم بکنیم؟". انصافاً این حرف درستی است حتی اگر گوینده ی آن احمدی نژاد باشد.
البته برعکسش هم درست است. یعنی شما فکر می کنید یک آدم درست و حسابی که سرش به تنش می ارزد و آدم می تواند به او استناد کند، نمی شود حرف چرندی زده باشد؟ مثلاً همین آمیز نقی خان خودمان را در نظر بگیرید. یعنی حضرت ایشان تا حالا (زبانم لال) یک کلمه حرف مزخرف و چرت و پرت هم نفرموده است؟ حاشا و کلٌا؟ مطمئنید؟

Tuesday, December 6, 2011

« غلطک قلقله زن »

بچه های من: یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نیود. یک پیرمردی بود که زیاد نصیحت می کرد. کدخدای ده از دستش عاجز شد تا جایی که پیرمرد را از ده فراری داد. پیرمرد قصه ما بار و بندیلشو بست و راهی یک جای دور شد. از ده که آمد بیرون ناگاه روباهی پرید جلویش و گفت:
سلام علیکم آملا
ناهارامروز و فردا
فراهم شده یک جا
به به باریک الله!
پیرمرد اولش ترسید. ولی خیلی زود یک فکری کرد و گفت:
ای روباه من را که می بینی لاغر و مردنی هستم، اگر الان مرا بخوری سیرنمی شوی بگذار بروم پیش پسرم، چلو بخورم، پلو بخورم، کدو و بادمجون بخورم، خورش فسنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم، وجیه المله بشم، بعدش خواستی مرا بخور!
روباهه فکری کرد و گفت بد هم نمی گویی، من همین جا منتظرت می نشینم تا برگردی.
پیرمرد چند ساعتی عصا کشون نرفته بود که ناغافل یک خرس بزرگ سر راهش سبز شد و گفت:
سلام علیکم آملا
ناهارامروز و فردا
فراهم شده یک جا
به به باریک الله!
پیرمرد خیلی هول کرد اما خودشو جمع و جور کرد و گفت:
ای خرس من یک پیرمرد لاغر و مردنی هستم، اگر الان مرا بخوری سیرنمی شوی بگذار بروم پیش پسرم، چلو بخورم، پلو بخورم، کدو و بادمجون بخورم، خورش فسنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم، وجیه المله بشم، بعدش خواستی مرا بخور!
خرسه دید پیرمرده بیراه هم نمی گوید این بود که گفت من همین جا منتظرت می نشینم تا برگردی.
پیرمرد همینجور خسته و تشنه و نالان و عصا زنان رفت و رفت تا این که یک دفعه عقابی عظیم جلوی پایش فرود آمد و گفت:
سلام علیکم آملا
ناهارامروز و فردا
فراهم شده یک جا
به به باریک الله!
پیرمرد که حساب کار دستش اومده بود گفت:آخه ای عقاب باشکوه من پیرمرد لاغر مردنی خوراک یک جوجه ی تو هم نمی شم اگر الان مرا بخوری سیرنمی شوی بگذار بروم پیش پسرم، چلو بخورم، پلو بخورم، کدو و بادمجون بخورم، خورش فسنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم، وجیه المله بشم، بعدش خواستی مرا بخور!
عقاب فکری کرد و گفت من همین جا منتظرت می نشینم تا برگردی..
خلاصه پیرمرد با این حیله خودرا از دست عقاب هم خلاص کرد و رفت و رفت تا به دیاری دور رسید. به استراحت و عبادت و فراغت گذراند تا این که جان گرفت و به یاد ده افتاد و هوای برگشتن به سرش زد. پسرش را فرا خواند و گفت: برای من غلطکی بساز تو خالی و رنگش هم زرد باشد تا در راه استتار کنم. پسرش هم آنچنان کرد که پدر دستور داده بود. پیرمرد آذوقه راه را برداشت و توی غلطک رفت و در آن را بست و به پسرش گفت مرا هل بده تا در سرازیری بیفتم.
همینطور قل خورد و قل خورد تا رسید به عقاب که بر سر سنگی نشسته و چشم براه بود. عقاب بزرگ تا اورا دید داد زد:
آهای آهای غلطک زرد
ندیدی یک پیرمرد؟
پیرمرد از توی غلطک با یک صدای کلفت داد زد:
به سنگ تق تق ندیدم
به حوض لق لق ندیدم
قلم بده ولم بده بزاربرم
عقاب با پنجه های قوی اش غلطک را هل داد و خودش هم دنبالش راه افتاد.
غلطک همینطور قل خورد و قل خورد تا رسید به خرس که بر سر راه نشسته و چشم براه بود. تا اورا دید داد زد:
آهای آهای غلطک زرد
ندیدی یک پیرمرد؟
پیرمرد از توی غلطک با یک صدای کلفت داد زد:
به سنگ تق تق ندیدم
به حوض لق لق ندیدم
قلم بده ولم بده بزار برم
خرس هم غلطک را هل داد و خودش هم دنبالش راه افتاد.
غلطک بازهم قل خورد و قل خورد تا رسید به روباه که از پشت درختی بیرون پرید و داد زد:
آهای آهای غلطک زرد
ندیدی یک پیرمرد؟
پیرمرد از توی غلطک با یک صدای کلفت داد زد:
به سنگ تق تق ندیدم
به حوض لق لق ندیدم
قلم بده ولم بده بزار برم
روباه هم غرغرکنان غلطک را هل داد و خودش هم دنبالش راه افتاد.
خلاصه جونم براتون بگه بچه ها، غلطک همینجوری وارد ده شد و تو آبادی قل خورد و همه چیز و همه کس را صاف و له و درب وداغان کرد و عقاب و خرس و روباه هم دیدند به به عجب خوان نعمتی! افتادند حالا نخور کی بخور.
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.

Monday, December 5, 2011

« استهلال و تونل زمان »

از وقتی این برادر بزرگوارمون حاج کامبیز که پونزه سال بیشترشم نی این تونل زمانشو تو زیرزمین خونشون ساخته دلمون واسه پابوسی آقا ابا عبدالله پرمی کشید. خلاصه دیگه طاقت نیاوردیم امروز رفتیم دیدنش. خدا خیرش بده یه ریموت داد دستمون گفت حاجی برو تو دستگاه فی امان الله. هروقتم خواسی برگردتی دکمه زرده رو روی ریموت بزن. چفیه رو انداختیم روگردن یا علی رفتیم تو دسگاه. الله اکبر! دود و بخار بلند شد خفن، سر سه سوت افتادیم وسط صحرای کربلا، اونم کِی؟ دُرُس محرم شصت. وسط معرکه. صحرای محشر بود جون عزیزت. آقا ابا عبدالله مشغول حرب. دست و پامون مث فلان حلٌاجا شروع کرد به لرزیدن. رنگمون پرید و زرد کردیم. رعشه گرفتیم به مولا از هیبت آقا. نفهمیدیم چه جوری خودمونو انداختیم رو پای آقا مث خر اشگ می ریختیم.
آقا به زبان مبارک فرمود از کجا اومدی وسط جنگ یه هو؟ البته به عربی فرمودن منتها ما قبلش این نرم افزار عربی رو داده بودیم حاج کامبیز دانلود کرده بود واسه روز مبادا. عرض کردیم آقا الهی قربونت برم از هزار و چهارصد سال دیگه اومدیم پابوس. نوکرتم به علی ، آقا جون. آقا فرمودن میدونم ولی الان وقت شهادته پاشو برو کنار. عرض کردیم آقا جون امروز تاسوعاست شوما فردا قراره شهید بشی. فرمودن برای من مهم نیست برو به این مرتیکه عبیدالله ملعون بگو.
خلاصه از خدمت آقا اومدیم بیرون رفتیم به خیمه ی عبیدالله بن زیاد ملعون. دوتا از گزمه هاش مارو گرفتن گمونم حرمله و عوج ابن عنق بودن. داد زدیم ای ملعون ما از آینده اومدیم پیغوم داریم واست. این ریخت و سرو وض ما و چفیه و کاپشن آمریکایی مارو که دید گفت بزا ببینم چی میگه.
گفتیم یابو این نازنینی که می خوای شهید کنی میدونی کیه؟ گفت آره همونیه که قوم شوما هزاروچهارصد ساله داره از شهید کردنش حال می کنه حالام نمی خواد به ما درس بدی زرتو بزن زودتر بریم به کارمون برسیم. گفتیم آخه اسکول امروز شوما نمی تونی به نیت پلیدت برسی. گفت چرا؟ گفتیم واسه این که امروز تازه تاسوعاست. فردا قراره شوما گناه کبیره مرتکب شی ای قاتل. گفت نخیر امروز عاشوراست. خلاصه از اون اصرار و از ما انکار. آخرش خرفهمش کردیم که ما خودمون تو هیئت استهلال بودیم رفتیم بالا پشتبون رصد ولی هلال محرمو یه روز دیرتر دیدیم. امروز تازه تاسوعاست، اگرهم بخواین هرغلط زیادی بکنین شمشیراتون رو هوا گیر می کنه.
آقا اینو که گفتیم یهو قاط زد. دیدیم شمر و خولی اومدن جلو گفتن راست میگه انگار ما اومدیم هی بکشیم دیدیم شمشیرامون رو هوا می خشگه!
بعد این ابن زیاد ملعون نه برداشت نه گذاشت گفت آخه شوما چه جور موزقولایی هستین که تونل زمان میسازین و 1400 سال به عقب برمی گردین اما واسه دیدن هلال ماه میرین بالاپشتبون؟ بعدشم گفت حالا امامو تا فردا صبر می کنیم اما ترو همین الان ترتیبتو می دیم. بعد داد زد حرمله و عوج ابن عنق قمه هاشونو کشیدن و هردود کشیدن طرف ما. اومدیم ریموتو از جیبمون دربیاریم دیدیم ای دل غافل نیست که نیست. دِ فرار. پامون گیرکرد به یه سنگ با مخ خوردیم زمین. یهو دیدیم قدرتی خدا برگشتیم اتاق حاج کامبیز. نگو ریموته لای چفیه گیرکرده بود وقت زمین خوردن می افته پائین مام با مخ میفتیم رو دکمه زرده.
اینم از امدادای غیبی بود تو نمیری.

« به سر مناره اشتر »

گفتیم که خلق شتر را مجیز گفتند و بادنجان بردور قاب چیدند و چاپلوسی کردند مبسوط بدانسان که فربه گشت و دایی ناسوری شد مخوف. و خلق همچنان اورا - که فربه شده بود و سنگین و لخت و لش - تملق گفتی و بر آسمانش کشیدی و هرروز مقامش بالاتر بردی و باد در جبروتش بدمیدی و براو سجده بردی و قصیده هایی بس غرا در وصفش بسرودی - ودایی ناسوررا خوش آمدی و طیب الله انفاسکم بگفتی - آنچنان که دایی ناسوررا قدرت چرخاندن سر و دیدن اینسوی و آنسوی نبود از فرط فربه گی و غافل بود از نازکی پایبست سریرش و همچنان بالا می رفت.
وخلق نیز غافل بودند از آنکه دایی ناسوران را خدای عزوجل استعداد پائین رفتن از سریر دریغ فرموده است و به بالا که روند آنان را توان بازگشت نباشد چون بازگشتی بهنگام به میزانی از هوش و عقل نیازمند است که دایی ناسوران از آن بی بهره اند. پس چون دایی ناسور به بام برآمد وزنش بر عمود سریر غالب گشت و سریر آوارشد و خیمه و دشت و بیشه را به همراه خود بزیر کشید و نابود کرد.
وبدینسان بود که دورانی دیگر از دوران های زمین شناسی در بیشه بسر رسید.

پ.ن.: عنوان این بخش از "نصایح الوحوش" برگرفته از بیت زیبای مولاناست که می فرماید:
به سر مناره اشتر، رود و فغان برآرد

که شدم نهان من اینجا، مکنید آشکارم

Saturday, December 3, 2011

« نماد ملی »

این دوسه روزه در اینجا بمناسبت چهلمین سالروز تشکیل کشور امارات متحده عربی جشن و سرور و تعطیلات خوش برقرار است. خیابان ها و مراکز خرید و ساحل ها و شهر بازی ها و رستوران ها شلوغ و پر ترافیک. عکس های بیست در سی متر سران قوم بر روی دیوار بناها آویزان، پرچم های بزرگ و کوچک برروی اتومبیل ها و یا سردر فروشگاه ها و یا آویزان از بالن های معلق در آسمان و یا هلیکوپترهای غران در هوا و یا در دستان مردم در اهتزاز است.
صبح که برای کاری بیرون رفته بودم دیدم پسرک هندی مامور تحویل بقال محله هم دو عدد پرچم کوچولوی کاغذی را به دوچرخه تحویل پارسل خود در اهتزاز کرده است. گفتم گودمورنینگ شانکر، هپی نشنال دی!! از لحن طعنه دار صدایم قصدم را گمانه زد و گفت چه می شود کرد ماهم به شادی ملت شادیم دیگه!
همینطور که شانکر داشت پرحرفی می کرد به یاد افتادم که در آمریکا هم هر سال چهارم جولای که می شود عشق میهن پرستی امت همیشه در صحنه یکهو قلمبه می شود و لباس های پرچم نشان و پرچم های در اهتزاز و آتش بازی های سرخ و آبی و سفید و آبجوسوران فراگیر می شود. بعد یاد ایران افتادم. ما که قدرتی خدا از روز ازل مستقل بوده ایم و از زمان جمشید شاه می خوانده ایم که "چو ایران نباشد تن من مباد" و به خاطر این بیت مرتب به روان فردوسی پاکزاد درود می فرستاده ایم گرچه که این شعر اصلاً گویا در شاهنامه نیست و قردوسی آن را نگفته است! باری به هرجهت ما روز ملی نداریم چون مادر زاد مستقل به دنیا آمده ایم. اما حالا فرض کنید یک روزی را بخواهیم به عنوان روز ملی تعیین کنیم و جشن بگیریم. یک روزی هم باشد که همه ی امت همیشه در صحنه آن را قبول داشته باشند. فکر کنید مثلاً روز تولد امام حسین، یا امام علی (!) یا کوروش یا مثلاً نوروز یا مثلاً سالروز آزادی خرمشهر. حالا خیلی گیر ندهید بفرض محال یک همچه روزی را همگی توافق کردیم و قبول کردیم تا بعنوان نمادین روز ملی ایران باشد. حالا جمع شده ایم توی خیابان و می خواهیم پرچم بدست بگیریم و روی ماشین هایمان بزنیم و پایکوبی خودجوش کنیم. مجسم کنید! یک عده پرچم شیروخورسید نشان دردست گرفته ایم، یک عده پرچم الله نشان، یک عده هم پرچم بی نشان سه رنگ. هر دسته ای یک طرف خیابان را گرفته ایم و داریم علیه دسته ی دیگر شعار می دهیم و تهدید می کنیم.
آخر این هم شد روز نمادین همبستگی ملی؟
یکهو شانکر محکم زد روی شانه ام و گفت: یواشتر داری پرچم های منو ازجا میکنی.
به خود آمدم و از شانکر معذرت خواستم و با همان افکار به راهم ادامهدادم.

Wednesday, November 23, 2011

« دزد بی سلیقه »

آخر شب بود که خسته از چرتکه انداختن های دلگیر روز به هتل رسیدم. مینی باررا باز کردم و بطری شرابی قرمز را برداشتم تا لبی تر کنم و جان ملول را نوازشی و ترنمی.
ای دل غافل! باندرول در بطری دست خورده بود. دانستم که مسافر قبلی آن را باز کرده و جرعه ای نوشیده و آب در آن ریخته و درش را بسته و در یخچال گذاشته است.
پیش خود گفتم اگر من شحنه ی غیب بودم هم در آن گاه برآن دزد شراب نازل می شدم و براو بانگ می زدم: ای نادان! از گناه دزدی شرابت می گذرم که سرقتی بس دلاویز است اما نمی توانم ترا ببخشم که شرابی را ضایع کردی ای ابله!