گرچه می خندم ولی این هق هق است
حرف حق در گوش کر چون نق نق است

Monday, December 5, 2011

« به سر مناره اشتر »

گفتیم که خلق شتر را مجیز گفتند و بادنجان بردور قاب چیدند و چاپلوسی کردند مبسوط بدانسان که فربه گشت و دایی ناسوری شد مخوف. و خلق همچنان اورا - که فربه شده بود و سنگین و لخت و لش - تملق گفتی و بر آسمانش کشیدی و هرروز مقامش بالاتر بردی و باد در جبروتش بدمیدی و براو سجده بردی و قصیده هایی بس غرا در وصفش بسرودی - ودایی ناسوررا خوش آمدی و طیب الله انفاسکم بگفتی - آنچنان که دایی ناسوررا قدرت چرخاندن سر و دیدن اینسوی و آنسوی نبود از فرط فربه گی و غافل بود از نازکی پایبست سریرش و همچنان بالا می رفت.
وخلق نیز غافل بودند از آنکه دایی ناسوران را خدای عزوجل استعداد پائین رفتن از سریر دریغ فرموده است و به بالا که روند آنان را توان بازگشت نباشد چون بازگشتی بهنگام به میزانی از هوش و عقل نیازمند است که دایی ناسوران از آن بی بهره اند. پس چون دایی ناسور به بام برآمد وزنش بر عمود سریر غالب گشت و سریر آوارشد و خیمه و دشت و بیشه را به همراه خود بزیر کشید و نابود کرد.
وبدینسان بود که دورانی دیگر از دوران های زمین شناسی در بیشه بسر رسید.

پ.ن.: عنوان این بخش از "نصایح الوحوش" برگرفته از بیت زیبای مولاناست که می فرماید:
به سر مناره اشتر، رود و فغان برآرد

که شدم نهان من اینجا، مکنید آشکارم

No comments:

Post a Comment