گرچه می خندم ولی این هق هق است
حرف حق در گوش کر چون نق نق است

Tuesday, December 6, 2011

« غلطک قلقله زن »

بچه های من: یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نیود. یک پیرمردی بود که زیاد نصیحت می کرد. کدخدای ده از دستش عاجز شد تا جایی که پیرمرد را از ده فراری داد. پیرمرد قصه ما بار و بندیلشو بست و راهی یک جای دور شد. از ده که آمد بیرون ناگاه روباهی پرید جلویش و گفت:
سلام علیکم آملا
ناهارامروز و فردا
فراهم شده یک جا
به به باریک الله!
پیرمرد اولش ترسید. ولی خیلی زود یک فکری کرد و گفت:
ای روباه من را که می بینی لاغر و مردنی هستم، اگر الان مرا بخوری سیرنمی شوی بگذار بروم پیش پسرم، چلو بخورم، پلو بخورم، کدو و بادمجون بخورم، خورش فسنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم، وجیه المله بشم، بعدش خواستی مرا بخور!
روباهه فکری کرد و گفت بد هم نمی گویی، من همین جا منتظرت می نشینم تا برگردی.
پیرمرد چند ساعتی عصا کشون نرفته بود که ناغافل یک خرس بزرگ سر راهش سبز شد و گفت:
سلام علیکم آملا
ناهارامروز و فردا
فراهم شده یک جا
به به باریک الله!
پیرمرد خیلی هول کرد اما خودشو جمع و جور کرد و گفت:
ای خرس من یک پیرمرد لاغر و مردنی هستم، اگر الان مرا بخوری سیرنمی شوی بگذار بروم پیش پسرم، چلو بخورم، پلو بخورم، کدو و بادمجون بخورم، خورش فسنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم، وجیه المله بشم، بعدش خواستی مرا بخور!
خرسه دید پیرمرده بیراه هم نمی گوید این بود که گفت من همین جا منتظرت می نشینم تا برگردی.
پیرمرد همینجور خسته و تشنه و نالان و عصا زنان رفت و رفت تا این که یک دفعه عقابی عظیم جلوی پایش فرود آمد و گفت:
سلام علیکم آملا
ناهارامروز و فردا
فراهم شده یک جا
به به باریک الله!
پیرمرد که حساب کار دستش اومده بود گفت:آخه ای عقاب باشکوه من پیرمرد لاغر مردنی خوراک یک جوجه ی تو هم نمی شم اگر الان مرا بخوری سیرنمی شوی بگذار بروم پیش پسرم، چلو بخورم، پلو بخورم، کدو و بادمجون بخورم، خورش فسنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم، وجیه المله بشم، بعدش خواستی مرا بخور!
عقاب فکری کرد و گفت من همین جا منتظرت می نشینم تا برگردی..
خلاصه پیرمرد با این حیله خودرا از دست عقاب هم خلاص کرد و رفت و رفت تا به دیاری دور رسید. به استراحت و عبادت و فراغت گذراند تا این که جان گرفت و به یاد ده افتاد و هوای برگشتن به سرش زد. پسرش را فرا خواند و گفت: برای من غلطکی بساز تو خالی و رنگش هم زرد باشد تا در راه استتار کنم. پسرش هم آنچنان کرد که پدر دستور داده بود. پیرمرد آذوقه راه را برداشت و توی غلطک رفت و در آن را بست و به پسرش گفت مرا هل بده تا در سرازیری بیفتم.
همینطور قل خورد و قل خورد تا رسید به عقاب که بر سر سنگی نشسته و چشم براه بود. عقاب بزرگ تا اورا دید داد زد:
آهای آهای غلطک زرد
ندیدی یک پیرمرد؟
پیرمرد از توی غلطک با یک صدای کلفت داد زد:
به سنگ تق تق ندیدم
به حوض لق لق ندیدم
قلم بده ولم بده بزاربرم
عقاب با پنجه های قوی اش غلطک را هل داد و خودش هم دنبالش راه افتاد.
غلطک همینطور قل خورد و قل خورد تا رسید به خرس که بر سر راه نشسته و چشم براه بود. تا اورا دید داد زد:
آهای آهای غلطک زرد
ندیدی یک پیرمرد؟
پیرمرد از توی غلطک با یک صدای کلفت داد زد:
به سنگ تق تق ندیدم
به حوض لق لق ندیدم
قلم بده ولم بده بزار برم
خرس هم غلطک را هل داد و خودش هم دنبالش راه افتاد.
غلطک بازهم قل خورد و قل خورد تا رسید به روباه که از پشت درختی بیرون پرید و داد زد:
آهای آهای غلطک زرد
ندیدی یک پیرمرد؟
پیرمرد از توی غلطک با یک صدای کلفت داد زد:
به سنگ تق تق ندیدم
به حوض لق لق ندیدم
قلم بده ولم بده بزار برم
روباه هم غرغرکنان غلطک را هل داد و خودش هم دنبالش راه افتاد.
خلاصه جونم براتون بگه بچه ها، غلطک همینجوری وارد ده شد و تو آبادی قل خورد و همه چیز و همه کس را صاف و له و درب وداغان کرد و عقاب و خرس و روباه هم دیدند به به عجب خوان نعمتی! افتادند حالا نخور کی بخور.
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.

No comments:

Post a Comment