گرچه می خندم ولی این هق هق است
حرف حق در گوش کر چون نق نق است

Thursday, December 22, 2011

« در احوال آن شیخ و در رفتن تلنگ»

در روزگاران قدیم شیخی بود بمانعلی نام، بسیار خوشنام و پرهیزکار و مردم دار و دانشمند. خلق بسیار مرید وی ذکرخیرش زبانزد مردم و شهرت وآوازه ی نیکش نقل محافل. از بد روزگار غدار لاکردار جمعه روزی که مردمی بیشمار نماز جماعت به شیخ اقتدا کرده بودند درست به هنگام سجود زورگاز برشیخ غلبه نمود و تلنگش دررفت. شیخ را از این واقعه شرم وحیایی عظیم درگرفت و آنگونه خجل وشرمنده شد که روی دیدن مردم شهر برایش نماند وبناچار ترک دیار و کاشانه کرد و به دوردستی پناه برد تا خودرا از این بی آبرویی برهاند. بیش از بیست سال در غربتی گزنده اقامت گزید و عمررا به سختی ومرارت گذراند تا آنجا که دلتنگ دیار مالوف شد وپیش خود گفت سال ها از آن بی آبرویی گذشته وگمان دارم که مردم آن واقعه را فراموش کرده اند. خوب است بروم سری به شهر ودیارم بزنم که دلم دارد از دلتنگی می ترکد.
باری شیخ با دلی پرشوق وسری پرشور به راه افتاد و رفت و رفت تا به دروازه ی شهر ودیار زادگاهش رسید که آن همه دلتنگش بود. در دروازه ی ورودی شهر چند جوان را دید که ایستاده و گفت وگو می کنند. پیش خود گفت خوب است از این جوان ها پرس وجویی بکنم تا بدانم اوضاع شهرودیارم چگونه است وآیا کسی به یاد دارد؟
با این اندیشه بود که از یکی از جوان ها پرسید: پسرم چند سال داری؟
جوان گفت: والله درست نمیدونم اما مادرم میگه تو همون سالی به دنیا اومدی که شیخ بمانعلی گوزید!
شیخ همانجا نقش برزمین شد وقالب تهی کرد.
پی نوشت:
وشیخ ما نق نق الواعظین بگفت که داستان شیخ بمانعلی را در روزگار جوانی شینده بودم از بزرگان وامروز این داستان از آن به یاد آوردم که شیخان این روزگار که یک هزارم از فضل و راست کاری و مردم داری شیخ بمانعلی (رحمت الله علیه) را ندارند بر عالمی سیفون همی کشند و ککشان هم همی نگزد که هیچ بلکه برآن افتخار نیز همی کنند. یاد باد آن روزگاران یاد باد که شرم وحیا خریدار داشت.

No comments:

Post a Comment