گرچه می خندم ولی این هق هق است
حرف حق در گوش کر چون نق نق است

Saturday, January 14, 2012

« برو بومش همیشه آباد باد »

قرار بود صبح زود از خواب بیدار شویم، اما تا تکان بخوریم عقربه های ساعت دویدند روی هشت ونیم. مقصدمان صخره
سترگ عمودی آسمان سایی بود که نوکش، خیلی وقت ها که از کلبه ی سهراب آن را دیده بودیم، در میان ابرها و مه فرو
رفته بود. یک دفعه دیگر هم برای دیدنش از نزدیک رفته بودیم، اما بدلیل وجود انبوه مه و ابر نتوانستیم ببینیمش. هوای صاف و آفتابی امروز فرصت مناسبی بود. با سهراب و کامران، سوار بر پیکان آبی رنگ علیه السلام، جاده ی سنگلاخ روبروی پل سفید را گرفتیم و بالا رفتیم. راه ناهموار و پیچ در پیچ و سربالا با شیبی تند. اما پیکان مارا یاری کرد و آخ نگفت. حدود یک ساعت و نیم با سرعتی کم در همان جاده ی ناهموار بالا رفتیم تا نزدیکی همان کوهی برسیم که گرچه ما اسمش را گذاشته بودیم: کوه بزرگ، اما از قرائن اینگونه برمیامد که نامش "خطیر کوه" باشد. البته هیبتش از دور بیشتر خودرا می نمود. جنگل های این حدود در حال تنک شدن و کچلی است و اگر توجهی نشود، که نمی شود، در آینده ای نه چندان دور به ببر مازندران خواهد پیوست که روزگاری جولانگاهش بود.
دیدن کوه های عظیم صخره ای سردرابر فروبرده  و سکوت و خاموشی سترگ آن ها خلسه ی دلپذیریست برای ما تهران نشینان که سینه هایمان از دود سیاه است. پس از دوساعت رانندگی سر از "دوآب" در آوردیم. در کنار چشمه ای که بسیار سخاوتمندانه از دل کوهی می جوشید، آن هم از چندین جای مختلف، درنگ کردیم. در ته جویبارها و آبگیرهای زلالی که از این چشمه درست شده بود املاحی سبز و زرد و رنگین نقش بسته بود. آب بسیار سرد بود. اما چون در گوشه ای ازآن چند قورباغه را دیدیم دانستییم که سمی نیست و پس از صفا دادن دست وصورت، از آن نوشیدیم. آبی بود گازدار وترش، درست مثل سودا ولی کمی گس تر. یک بطری از آن را برداشتیم تا به تهران ببریم و اگر کسی دل و دماغش را داشت بدهیم تجزیه اش کنند.
ظهر سهراب کباب کوبیده روی منقل با کته درست کرد و با اشتها خوردیم و باز دوباره با پیکان به راه های خاکی و سنگلاخ سواد کوه زدیم. دوساعت راندیم تا به آلاشت رسیدیم که زادگاه رضا شاه است. شهرک نسبتاً بزرگی در عمق کوه ها، در ارتفاع بالا و آب و هوایی نیمه کوهستانی و نیمه جنگلی، خنک و مطبوع. کار عمده ی اهالی هم دامداری بود. در ورود شاید تصادفاً در کنار گورستان توقفی داشتیم و در دل برای اهل قبور فاتحه ای خواندم. دیروز و امروز در دهات کوچک این دوروبر قبرستان های زیادی را دیدیم که در هرکدام به تناسب اندازه ی ده، بین بیست تا پنجاه تا قبر بود و پنج تا ده قبر با پرچم و عکس و حجله مزین شده در بین آن ها که یعنی شهید جنگ فاجعه بار 8 ساله ایران و عراق بوده اند.
اهالی آلاشت، یعنی آن چند نفری که به ما برخوردند، بسیار صمیمی و خوش برخورد بنظر می رسیدند و مارا به نوشیدن چای و رفع خستگی دعوت میکردند. سراغ خانه رضا شاه را هم گرفتیم که با خوشرویی و غرور آن را به ما نشان دادند. حالا توسط دولت تبدیل به کتابخانه شده است، داخل خانه را ندیدیم، ولی در ظاهر فقط کمی از خانه های دیگر بزرگتر و آبرومند تر بود. رضاشاه در این بوم نشانه های زیادی را از آبادانی برجای گذاشته است که در مقایسه با دیگر همتایان خود در تاریخ ایران، با توجه به زمان کوتاه سلطنت پانزده ساله اش، کفه ی آبروی اورا سنگین کرده است و ذکر نقطه های ضعف او که این روزگاران رایج است، بدون این نکات جمیل بی انصافی خواهد بود.
وقتی بازهم از میان کوه های بلند و جنگل های نیمه انبوه و برش های صخره ای مهیب و آبشارهای کوچک با صدای قطره های آب در حال چکیدن از روی برگ های سبز درخشان سرخس و چشم انداز شالیزارهای در حال درو و یا دروشده و اسب هایی که برای کوبیدن شالی دایره وار می تاختند و مرغان شکاری کوچک و بزرگ که بربال های باد سر می خوردد گذشتیم، هوا دیگر کاملاً تاریک بود.
نقل از خاطرات چهارشنبه 26 شهریور 1369

No comments:

Post a Comment