گرچه می خندم ولی این هق هق است
حرف حق در گوش کر چون نق نق است

Wednesday, January 4, 2012

« حکایت ذکاوت »

گویند در جابلقا پادشاهی بود در کسوت شیخی، مُلک به سرپنجه تدبیر و بصیرت چنان براند که دشمنان را انگشت حیرت به دندان گزیده آمد. روزگاری برهمین مِنوال می رفت تا وزیران و امیران و گماشتگان و خواص چینندگان بادنجان به دورِ قاب ، لابد از فرط بی دردی و بیکاری، بر علیه یکدیگر سوسه آمدی و راپورت بدادی و دوسیه ساختی اندر فساد و انحراف و فتنه و سحر و رمالی و دزدی و حیزی و بی بصیرتی و جاسوسی و قس علیهذا. پادشاه در احوال اصحاب دل سیه شد و گفت اینان را بیازمایم تا پریشانی حواس زایل گردد و او در علوم خفیه و خارق عادت بس چربدست و حاذق ببودی. پس اصحاب را فرا خواند و هر یک را چوبدستی بداد که برآن الفیه و شلفیه بر خوانده و دردیگ آب دعا جوشانده و اشباع صنعتی همی نمودی. مر ایشان را بگفت این چوبدست هارا که همه یکسان و یک قد می باشند بردارید و با خود بدارید در همه جا به قدر 14 ساعت به عدد معصومان، آن گاه فردا که شود شرفیاب شوید و چوبدست هارا بیاورید و آن نابکاری که از صراط مستقیم جل جلاله منحرف شده و کج اندیشگی و بدکرداری پیشه نموده باشد چوبدستش به قاعده ی نیم ذرع دراز خواهد شد و من دانم و او.
پس اصحاب که سران بودند قوارا برفتند و یکان یکان در خلوت بگفتند فوتینا، ما خود ذَکی باشیم و اسمارت و این حکایت در اوراق حوزه و مدارس غیرانتفاعی بازخوانده ایم. آنگاه جَلد به پستو شدند و ابزار دقیق اعم از کولیس و ارٌه برگرفتند و نیم ذرع علامت زدند و بریدند و سمباده کشیدند و لاک افشاندند تا چوبدست ها آکبند گردد.
در وقت موعود خدمت پادشاه رسیدند و پس از بوسیدن آستان و مداهنه مبسوط چوبدست ها عرضه نمودند. پادشاه بفرمود مترآوردند و مظنه گرفتند ومعلوم گردید چوب ها همه یک اندازه بوده و هیچکدام دراز نشده است. پادشاه پیش خود گفت شاید این ناکسانِ طرٌارهمگی ازدم کارخراب باشند و چوب هارا بریده باشند. پس بفرمود چوبدست خودرا که نشان بود بیاوردند و آن دیگر چوبدست هارا یکان یکان بر کنار آن نهادند و ورانداز نمودند و بازهم همه یکسان بود. پس پادشاه را فرحی دردل و مرحی در رخ پدید آمد و بفرمود شادمان باشید که اسباب نشاط و قرصی دل مارا فراهم نمودید. اصحاب را صله ی فراوان بداد و مرخص فرمود.
آنگاه در خلوت نشست و بساطی بگسترد و فرزند را بگفت: دیدی ای فرزند این کوردلان چه بیهوده نمٌامی میکردندوما اصحاب خود به ترفندی آزمودیم و الحمدالله والمنه جملگی روسپید درآمدند که نوکرانی اند وفادار.
فرزند روی درهم کشید و بگفت: ای باباشاه بزرگ باید از رازی آگاهت کنم، آنگاه که چوبدست ها به ایشان بدادی من پشت پرده بودم و حرف هایت شنیدم و به هوش و ذکاوتت آفرین گفتم، وپیش خود گفتم از آنجا که بزرگان گفته اند کار ازمحکم کاری عیب نمی کند، چوبدست نشان تورا نیز نیم ذرعی بریدم.
بیت:
چو درپستوی وزیری ارٌه باشد
خوف عدلش از خدا یک ذره باشد

No comments:

Post a Comment